گفتم باشد
اما
اینجا
و دستم هنوز فرود نیامده بود
تند گفت
آن چاره ندارد، میدانی
اما از اینها که بگذریم گفت
و جلوی خندهمان را دیگر نتوانستیم بگیریم
ولی توی چشمهای هم هم نگاه نکردیم
خیلی میترسیدیم
که بغزمان بترکد
تا
بوی گوشت سوخته بلند شد
هنوز میخندیدیم

3 Comments:

Post a Comment

<< Home