این خواب آخر است
این انضمام بهانه های هرروزی
به درد های کهنه و انگار
که دوخته
بر جامه کبود شبم
بر ذخم های پر تب و بی تاب آخر است

این رنگ آخر است
بر چهره عبوس این تخته سیاهی که سوخته
این زنگدار صدای خراشیده
که انگشت های بلند سکوت را
بر کوچک لبان ثانیه برده
زمزمه زنگ اخر است

این دفتر کلماتی که از شروع
شیرازه پاره کرده
پریشان و پاشیده
روح اتاق را
چنگال می کشند
این چنگ آخر است

آنجای راه که ماندن و رفتن
هر دو
خیال خاطره را بیمار می کند
در وهم
جاده ای
با دست های گشتن و گشتن
تن خورشید مرده را
تیمار می کند
در پیش پای ماندن و رفتن
این سنگ اخر اسست

وقتی نسیم می برد نفسش
در گوش خواب برگ
که ایوان آسمان خدا را
بر سرش آوار می کند
این
آهنگ آخر است


بادبادک خنک شب
که نخ اش را
به ارث برده ای از آفتاب
گره بزن به نگاهت
که بوی بام تو اوجش
که رنگ آسمان تو ابر های عبورش
یک چیز دیگری است


بی آسمان کولی

خاموش گفت
جسم دیر مرده ای
آرام گور گیر پیشه
یا در آتش شو
بی هوش و سرخوش و سرمست
خامشی،
هشیار
تلخ بحر مشوش شو
از رنگ و چاره و تاب و امان به دور
بی تاب و چاره
در تب و رز وش شو
هم تیغ بر گلوی پسر گیر
هم بدر
در آتش آی
نه اما خلیل و سیاوش شو
در شعله خانه کردم آخر و
در خون فرو شدم
صد نعره ناله کردم آخر و
صد گفنگو شدم
چشمم به انتظار صبح عافیت از تار شب نبست
بی روز و شب
پریش و پریشان و دیوانه خو شدم
دندان صبر بر جگر و
چنگال دهر هم
گهواره سیاه بغض بریده گلو شدم
اینها شدم همه شاید بماند آرزو
بی آسمان کولی بی آرزو شدم


ته مانده های روزهای رفته
زیر ناخن هایم
بوی خاطره آفتاب میدهد
گوری که کنده ام از تو
می دانم
می بلعدم امشب


این کلمه ها
که در سر من میچرخند
و این پیاده ها که سوار میشوند
اخر صفحه
و این سوار ها که پیاده میشوند
قربانی صفحه
و این دستها
که کولی شده اند قرنها و قرنها پیش
و کولی مانده اند
و این دندانها
که طلا نبودند تا توی تل جنازه ها
دستی به گشتن آیدشان
و این ساعتم
که میترسم ار دایره و
میمیرم از تکرار
و آن یک سنگ از آن هزار کوه
که من پیدایش کردم
و برایش شعر گفتم
و لابلای آن همه سنگ آن همه کوه
به یادگار گمش کردم
تمام من است
که با بوی موهایت
تاق میزنم


میچینم این سنگ ریزه ها را اینجا
رد شدی اگر روزی
من گریه کرده بوده ام اینجا


دستم را گرفتی و
رد کردی ام از باغچه ات
چشم هایم را با دستهایت بستی
و من کورترین پرنده شدم
روی مچم ساقه های خودرو گره زدی
و کف دستم سنجد گذاشتی
و کفش هایم را جلوی باغچه جفت کردی
ببخش هم
مرد هایی که خانه ندارند
همیشه زودتر می میرند


کوچه

آشنای کوچه
کوچه را خط زد و رفت
سایه را از غم تنهایی کشت
بر تن لاغر آن ساقه که در کنج خیال
نفس نازکش از رحم خدا جاری بود
زخم بی حد زد و رفت
نفس پنجره را سوخت به درد
چهره پنجره را دوخت به درد
کوچه بی خبر سر گردان
چه نواها که نیاموخت به درد
آشنای کوچه
آشنا نیست دگر
کوچه تنهاست دگر
کوچه خالیست دگر


می شد اگرچه دروغ
این شب ها که شب نشدند
غمگین لالایی ات را
چنان زمزمه ای نزدیک
که انعکاس نفست
روی دیوارهایم
ساده بنشیند
ساده بشنوم
و طرح گفتنت
یک زاویه ی نگاه فاصله باشد
تا لبخند بی اختیارم
میشد این همه روز های رفته
خسته ام را
تصویر گذشتنت در تپش هایش آرام
هم رقص با پاشنه های برهنه ات
آب کند
می شد سکوت کرد و در سکوت
خالی خالی شد
"از قیل و قال مدرسه" و آرام
طعنه کرد
همه ساعت ها را
به خصم بی حد چرخ
به رسم پر ستم مهر
می شد پرید
بیرون خط و رفت
می شد ولی ...


گاهی آدم
هیچ چاره ندارد
تا بیچاره بیچاره لای کوچه ها
با وزن بیحد خورشید مرده ای
بر شانه های خسته امید های ترس
تا اکتشاف ذره آخر
تا انعکاس آخر آبی تیره
بیهوده و با انکار
خط خطی کند


چه خوش خیال پی آسمان
دست دراز کرده ای گفتم
توی آغوشم درخت گفت
خوابیده
ساکت باش


بیا پیش از آنکه نباشی
همه کلمه هایی که دوست دارم را
از اول یک بار باز
برایت بگویم


از فردا همه روزنامه ها را میخوانم
شاید هنوز خبر تازه ای نشده باشد


از آن دور که می آید
پیداست
آمده لگد کند
همه لوبیاهایی که کاشتم زنگ علوم
و کفشهایم را بدزدد


خانه من ته دریا باید باشد
ماهی ها آخر زودتر باورشان می شود
اگر بگویم نفسم به سنگینی آب عادت نکرده هنوز


تا تکه سنگ نا پیدایی شوم
شاید فراموش
از بیرونم
تا درونم ریشه هایش را
محبت کند


دست خودم نیست
تو دست هایم را که رها میکنی
ماه هم رنگش
یک جور غمگینی
مثل رنگ چشم گربه مرده میشود
یک جور ترسناکی


عیسی شادمان بر صلیب شد
بجز آن آرام نمیشد


پناهم ده شب
در همه لایه لایه های دامنت
آتش هایم را بگذار
بپیچم آن لا
سرمای تیز سحر تا بیاید
خاکسترهایم را از او پیشتر
پناه خواسته ام


تکه تکه
مثل کودک نو آموز به راه رفتن
به گفتن
به بودن
میمیرم


از سنگ پاره ها
دیوار کوتاهی میسازم
تا یک جور دیگری سایه کند
انگار من باشم دراز کش
که صدایت یادم نیست


ندا

شهر من است این
خاک تو
با کوچه هایش همه از خون تو پوشیده
با آسمانش همه گره خورده با نگاه آخرینت
خون می خورم امروز ندا
و حرامم باد جز این
خون می گریم امروز ندا
و حرامم باد جز این و حرام شهر من
که شهر من بغض من است
کجا اشکی
کجا سکوتی که ساکت آنقدر تواند بود ؟
که بغض و عزایم را
کدام مرثیه را نعره کنم ؟
آخر شهر من است این
با خون تو سنگفرشش
و با نگاه تو گره خورده تا ابد آسمانش


با هیچ راه پس
بر آستانه ای ایستاده ام
از دورهای نزدیکم
صدای آتش می آید
و بوی بادام سوخته


میخ کن پایم را
لای چمنهای گل آلوده
پای برهنه گم خواهم شد
میخ کن دستهایم را
لای رگهای برگهای خیس
خوابم خواهد برد
میخ بزن خیالم را اگر نه
از بین پستانهایت سر خواهم خورد
تا آنطرف کوچه که پیدا نیست
و درختها هر شب تبخال میزنند و من
میترسم
میخ بزن نگاهم را
خسته ام


باز

اینجا نشسته ام باز
با سایه ام گرفته و نا مفهوم
با چانه ام تکیه به دستهای رنگ و خاکستر
تکه های تماشا را
بند میزنم


شخم میزنم این زمین سوخته را
و بذر پوک سعادت می کارم
می خندم بعد که امروز
کسی خوشحال نبود
و من نتها بودم
و تو میدانی که بعد ان
سنگم ته کدام رود و لای کدام پیچ
و زیر کدام موج
به خودش میپیچد


روزم تشنه
خابم تشنه
خاکم تشنه
رنگم تشنه
پیش خاک جهانم
آفتاب تشنه آمده انگاری
رنگم کن
آبم کن
آبرنگم کن
گورم
خشک شده انگاری


خاکسترم به سکته ای از درد فرو میریزد
و باز نگاهی و به شوق دردی دوباره
خواسته و ناگزیر
شعله میکشم
و چه ساده فرو میآیی از ایوان بلندت
دستهایت را از شعله های ناچیزم میدزدی
و میروی


تا همه جا را این شب
که زود تر از همیشه آمده حالا
تا بکشاندم به دنبال هر سوی پریشانیش
پوشانده از تب چسبنده ای
من
یک شانه ام به دیوار گریه میساید
انگشتهای دست دیگرم
از خنک سایهء سکوت سهم میطلبند
به نشانه ای و نشانی
به نامی
از کلمه ای
که جاری نمیشود
آی به آیین تبسمی
همیشه ام را شب کن
سکوت و سرودم را
رنگ آهنگ پیچش طوفان ساکن کوچکت
جاری
میان انگشتهایت
همه ساعتهایم را
کم کن


مورچه

دیوانه آرامی میشوم شبها
توی پیچ و تاب نمناکی
گم
و مورچه ها را میبلعم
مغزم میخارد
کلمه کلمه میریزند و
بالا میروند باز


مثل بوی چای که به صبح های مدرسه

مثل مورچه که به قند

به خیال تو

بعد از ظهر های من چسبیده


برای تو

که دستهایت سفیدند

و نیلوفر آبی آبی داری

و سیاهی کم رنگ پای چشمهایت را وقتی

میتوانی به رخم بکشی

و زبانت دراز میشود خیلی

کوچه ای میترسم آخر

به نام من کنند



بیش از تو

تو در من است

و بیش از تو

تو در تو

چه رفته ام دیریست

کمتر از من

من در دنیا

خودخواه کوچکم


صفحه ساعتم را روی مچم
این شکل های عجیب
مثل اسید تا نیمه خورده اند
مچ دستم را
دندان دندان
عقربه
میخراشد


گفت ستاره فقط
با تور پاره میشود گرفت
به دیوانگی اش خندیدیم
به دیوانگی اش خندید
برای ما بعدش که میرفت
گریه کرد
ما همه ترسیدیم
تند تند دعا کردیم
خدا همه دعاهای بچگیمان را لااقل
مستجاب کند


بیدار شده
پشت در ایستاده
ترسناکترین چیزی که
از درها
از همیشه
و از سین ها
سیر و سرکه مانده
که بجوشند


تو رفته ای
چیده آمده یکی
دم گربه های کوچه را
شماره های امروز هر روز را
پشت در که میبرم
پیداست از همه چیز
گربه ها هم فهمیده اند


کیسه تیله هایم سوراخ بوده
میدانستم، ولی
توی کفشم سنگها را از سر میشمرم
به سومی نرسیده اینبار
یکی عبور نگاهم را با یک
"ببخشید پشتم به شماست"
پاره پاره میکند
این پرده تمام میشود
تیله ها تمام


گفتم به ماهی
برایت دعا کند
شاید خدا یک بار
شیمی و فیزیکش را
بیخیال دل ماهی شود


فردا شب

اینجا که میزیم من
جمعه گم شده
چه تن سنگ انتظار را
بالا و پایین کوه
خشی نکند
لیلا نیست
مردان پی لب آبی
مرده اند همه
و چندتایی فردا شب
توی صف آجیل