فقط برای خودم

دستهای لختش را کاملا باز کرده و آرام میرقصد
سینه های لختش کمی تکان میخورد
و لبخند لختش آرامش موزیک را کامل میکند
تماشاچی ها گیج شده اند وبعضی دستهایشان میلرزد
جرئت ندارند همدیگر را نگاه کنند
کم کم عادت میکنند
خسته میشود و کف اتاق مینشیند



باران میزند
پیراهن بلندش به تنش و موهایش به سر و گردنش چسبیده
آرایش چشمهایش را باران شسته
همچنان با وقار راه میرود
از روی گودالی میپرد
از کنار چتر مردی باران توی صورتش میخورد




اتاق تاریکی که یک تخت فلزی وارفته و یک میز کوچک با پایه های بلند دارد
نوری را - پیدا نیست نور ماه است یا چراغ تیر- از پنجره کوچک میزبان شده
کسی توی اتاق نیست
یکی از تماشاچی ها زیر گوش کناری میگوید : زندان است ؟
یکی از تماشا چی ها نمیتواند از روی صندلی اش بلند شود
پیر مردقد بلندی آرام وارد اتاق تاریک میشود عصایش را به میز پایه بلند تکیه میدهد
کت خاکستری اش را روی تخت میاندازد و پرده پنجره را میکشد
همه جا تاریک میشود
کمی میگذرد و صدای ریختن آب توی لیوان میآید
باد پنجره را باز میکند و پرده ها را لحظه ای کنار میزند
اما فقط از پشت پنجره چراغ تیر دیده میشود



باران میزند
پالتوی گرم قهوه ای رنگی تا وسط ساق پایش را پوشانده
هر چند کفشهای چرمی پاشنه دار قهوه ای اش گلی شده اند اما
سعی میکند لبخندی از لذت و رضایت روی صورتش داشته باشد
آخر سر خم میشود با دستهایش کفشهایش را پاک میکند
باز میایستد خون توی صورتش جمع شده که سنگینی اش اجازه نمیدهد لبخند بزند



اتاق اینبار روشن است
بیرون باران میزند
زنی روی تخت دراز کشیده پتوی خاکستری رنگ چرکی تا شکمش را پوشانده
سینه چپش را در دست راست میگیرد ، آرام نوازش میکند و به سقف خیره میماند
پتو را کنار میزند ، از تخت بیرون میآید ، تا کنار میز کوچک پایه بلند چهار قدم راه میرود
کاملا برهنه است
برای خودش چای میریزد ، برمیگردد کنار تخت پشت به تماشاچی ها مینشیند
بیرون را نگاه میکند و چای مینوشد
همه تماشاچی ها ساکتند
چای توی گلویش میپرد سرفه اش میگیرد
چند تا از تماشا چی ها میخندند
سرفه اش قطع میشود
به چای نوشیدنش ادامه میدهد
تماشا چی ها همدیگر را نگاه میکنند و پچ پچ میکنند
من در تاریکی پشت پرده چهره هاشان را میبینم که یکیشان مثل من لبخند میزند