ترومپت

تاب تاب عباسی
تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
و زن فالگیر دارد رد میشود هزار ساله
آسمانت ماه ندارد کوچولو
ستاره شاید
تاب میایستد
چراغها روشن میشوند
تیتراژ میاید بالا
ترومپت
سالن حالا خالیست
چراغها خاموش میشوند
پرده بسته میشود
زن فالگیر از یک گوشه می آید بیرون
ستاره معنا ندارد کوچولو
یک جفت چکمه میدهد دستم


نگاه نمیکنم توی چشمهایتان اگر
دروغ است نگاههایتان
توی تمام شکلکهای هرروز
دستهاهم
بازی
تماشا میکنیم هم را
احمقانه
گوزیده ایم
و پلک میزنیم
مثل صدای ناله ای
که روی فیلم های پرنو میگذارند
خسته ام
و در بهترین حالت
خوب بازی کرده ایم
تا باورمان شد
مثل بازیگری که بلند ناله میکند
نمیگویم اگر
چه خواهم کرد
لبخند اگر نمیزنم
اشک اگر نمیریزم
سلام اگر
حالم به هم میخورد
چه دستهایشان توی جیبهایشان باشد
و شبها قدم بزنند
تا باور کنند
که دستهایشان توی جیبهایسشان بوده
و شبها
قدم زده اند
یواشکی
توی شلوارشان
ریده اند
حتی وقتی میگویید
آقای دکتر من
کیرم کوچک است
راهی هست که ؟
و توی چشمهایش نگاه میکنید
و توی چشمهایش نگاه میکند
نگاه نمیکند
چه قهرمانانه
شاید برای همینست که آدمها
مست میکنند
یکی نیامد اما
هیچ وقت یکی نیامد اما
بالا دارم می آورم دیگر


قلم
توی دستم
میشکند
جویده میشوم
لای آسیاب تلخ لحظه ها


فرار میکند سایه دستم
این شکلکهای درد
که روی دیوار افتاده
چاره ایم نیست
دهانم را میبندم
دهانم را میبندم
کاش ...


کنار باغچه

میروم گاهی آنجا
که گفته بود اگر دروغ گفته باشی
خودت خواهی آمد
سرت را روی این سنگ خواهی گذاشت
و خواهی مرد
میفشارم تخته سنگ را توی آغوشم
ساعتها که صدا میکنند
دستهایم را توی جیبم میکنم
طلوع را گم میکنم
و همسایه سوت میزند
کنار باغچه


فکر کنم

به کسی نگو اما
اینکه من شبها بیدارم
و روزها میخوابم
به خاطر اینست که
شبها چشمهایش بسته اند
نمیترسم دیگر
فکر کنم


کی خنده رفته خانه شوهر

نعره ها را
هیچ یادم ننداز
زخمهایی را که
مرهمش نیست مگر گندیدن
دست بر دامن فریاد شدم
هرچند
اما
لا اقل
کاش میشد که برید
میشود کش آمد اما تنها
مثل گربه مرده
توی آبراه
یادم نیست
که بود گفت اینرا
یادم نیست هم که گفت
دست بر کش از پیراهن یوسف شاید بویی
که گفت خنک صبح ؟
که گفت نفس دشت ؟
که گفت ؟ هان ؟
که گفت رهایی ؟
که بود گفت خنجر این کثافت بی شرم سایه را
از گرده ات به دستهای خویش
بیرون کنم به شوق هزاران ترانه ای
کز روز ابتدا
بی خویشی همه خندان لحظه ها
در رقص زیر نم آهنگ دست ابر
در خیس چهره های نه از اشک
با هم
بی هیچ رخصتی که در آن جا شود
یک کوچک کلمه
یا
یک جنبش صدا
حتی
هر صبح خوانده اند
یادم نیست
تو بگو
کی گریه آرزو شده آخر؟
این حنجره پاره است اگر
با مزه اش که خون
ای نعره باز بیا
بپرس
کی
گریه
آرزو شده
آخر
؟


راه می افتم هر شب

راه می افتم هر شب
لابلای جمعیت
توی دکانهای آدمهای ممنونم خواهش میکنم کارتم باشد خدمتتان
دنبال کارتون
کارتونها خوبند آخر
از دستهایم
خون یخ زده بو میدهد هنوز اگر
و ریشه میدواند پیچ در پیچ
در بیخیال فریادم
که به مشتی خاک در دهان خفه شد دیروز
یا چشمهایم که کوچک آسمان را
بر خدای این چقدر است آخر
که به ویرانی اش چنان سینه ستبر کرده ای
یک قطره اشک ندارد
راه می افتم هر شب


از

توی قوطی کبریت
توی جیبم
یک کفشدوزک مرده هست
که از کودکی ام به ارث رسیده
یک تکه سنگ هست که شکل باقی سنگهاست
یک درخت که اسم ندارد اما
یک برگ دارد
رنگ باقی برگها
یک کلمه به اندازه دنیا
مثل باقی کلمه ها
که به گه کشیده شده اند
یک دست
که راستی دستها چقدر حرف میزنند
قوطی را ایستاده میگذارم روی ریل
و میگذرم
از تا
باید بروم


راهی هست آیا ؟
به هرجا