گفت دیر آمدی ای نگار سرمست و هر چه ماندم مصرع دوم نداشت


دیدم
باد در آسمانم بالا میبرد و به زمین میکوبد
و آدمها نگاهم میکنند
و من برایشان دست تکان میدهم


گفت بیا بیرون از تنور برایت سیب گذاشته ام
گفت کون لق همه تون .


سرم را گذاشتم روی دیوار جعبه که تویش پاهایم را به زحمت میتوانم دراز کنم .
- آی کسی آن بیرون هست
- ها ؟
- اون بیرون چه خبره ؟
- این بیرون ؟ من فکر میکردم اون طرف بیرونه . چون اینجا من به زحمت میتونم ...
- خفه شو .


انسان همیشه در یک جور توهم خودساخته بزرگ زندگی میکند . پیچیده از هیچ گره کوری از جنس آب در دریا . کلمات را گرفتتید و به هم چسباندید کلمات جدید بی معنا ساختید و برایشان معنا در آوردید از توهم . احمقها ، شعر احمقانه است . باید ماه را دید ، زد روی شانه بقل دستی ، فقط گفت :
ماه
بعد میتوان تا صبح خندید ، گریه کرد و سکوت کرد .در عوض ماه را گم کردید لای بی مصرف صداهای بالا و پایین و آنقدر حرف زدید که همه چیز به گه کشیده شد ؛
حماقت اصلا پایان ندارد


گفت از مردانگی فقط سر پا شاشیدنش را میدانید و کمی فکری شد و گریست و رفت


آدمها دوست دارند با هم اشتباه کنند چون ناخودآگاه میداند چاره ای ندارند جز اینکه اشتباه کنند فقط میخواهند تنها نباشند . ما اینجا گیر افتاده ایم و یک روز یکی از همین احمقها که کلی آدم دنبالش راه میافتد و خودش میداند که کسشعر مگوید بشریت را به گا خواهد داد . پیش از آنکه دیر شده باشد .


تابلو

گاهی زمین زیر پایم نرم میشود
و خاک احساس میکنم
کم کم
بالا میآید از پاهایم
و صورتم میخارد
و پشتم میان شانه ها نوشته
باتلاق


اینجا
زیر سیل گرمایی که آوار میشود هر لحظه دوباره
روی سینه ام
در میان هزاران صدایی که همیشه
همه جا پیچیده
و چشمانم که مثل سرگیجه میچرخند
یکی زیر گوشم گفت
آنطرف این جاده - یکباره روی پله دگمه ایستاده بودیم -
بعد آنکه زمین خیلی گرد میشود
و از زیر سقف کوتاه سینه خیز میروی
دریاییست
از میانش دو جزیرهء خواهر سر بر آورده
که ساحلشان
آرام است
پر سیدم اینجا پس چرا نشسته ای ؟
گفت نمیدانم .