چه خوش خیال پی آسمان
دست دراز کرده ای گفتم
توی آغوشم درخت گفت
خوابیده
ساکت باش


بیا پیش از آنکه نباشی
همه کلمه هایی که دوست دارم را
از اول یک بار باز
برایت بگویم


از فردا همه روزنامه ها را میخوانم
شاید هنوز خبر تازه ای نشده باشد


از آن دور که می آید
پیداست
آمده لگد کند
همه لوبیاهایی که کاشتم زنگ علوم
و کفشهایم را بدزدد


خانه من ته دریا باید باشد
ماهی ها آخر زودتر باورشان می شود
اگر بگویم نفسم به سنگینی آب عادت نکرده هنوز


تا تکه سنگ نا پیدایی شوم
شاید فراموش
از بیرونم
تا درونم ریشه هایش را
محبت کند


دست خودم نیست
تو دست هایم را که رها میکنی
ماه هم رنگش
یک جور غمگینی
مثل رنگ چشم گربه مرده میشود
یک جور ترسناکی


عیسی شادمان بر صلیب شد
بجز آن آرام نمیشد


پناهم ده شب
در همه لایه لایه های دامنت
آتش هایم را بگذار
بپیچم آن لا
سرمای تیز سحر تا بیاید
خاکسترهایم را از او پیشتر
پناه خواسته ام


تکه تکه
مثل کودک نو آموز به راه رفتن
به گفتن
به بودن
میمیرم


از سنگ پاره ها
دیوار کوتاهی میسازم
تا یک جور دیگری سایه کند
انگار من باشم دراز کش
که صدایت یادم نیست