بر بلندای کوچک تپه ای

بر بلندای کوچک تپه ای
در سرزمین هزار مغرب
آنجا که به هر سو بنگری
انگار خورشیدی فرو میرود
و از هر سو بنگری
شب چنگ میاندازد که فرا آید
هر دو شک میشوند اما
و در افق به خواب میروند
پس طلوع را نیز
به چنین آیینی مینشینند
آنجا که نه دریا و نه ساحل
جرئت به پایان آمدن ندارند
و ابر ها سینه بر خاک کشیده اند
و از درختان ریشه در آسمان کرده اند
و میوه در خاک میدهند
و برگهایشان جند قدم آنسو تر
در آسمان ایستاده اند
آنجا که بیراهه و راه
پیشانی بر سینه هم مینهند
چه هرجا مقصد و مبداء توامان است
آنجا که صدای ناشناس آشنایی را
جایی میان ساکن و جاری
چون مه
بر تن کشیده
از تمام آنچه گفتنیست
و گفتن و شنیدن بی معناست
و تبسم اشک خنکیست
واشک تبسم گرمی
بر بلندای کوچک تپه ای
در چنین سرزمینی


گربه سیاهی را
روی دیوار
از گردن
میخ کرده بودند
همه چیز را
گفتم زیر گوشش
با هم گریه کردیم
و آتشش زدم
تا همه اش خاکستر شد
و آرام با باد
میرفت
زیر گوشم گفت
نترس از آتش
باد مهربان است
وسوسه پروازت را
تا دریا خواهد برد