گفت
چیزی هست او را که نه راهیش به درون
چون معبدی در سایهء حفره ای در تگ دریایی
و چیزی مرا که نه خواهشی مگر راهی بدان
و نه معبد ویران
نه راه به درون
نه از بند خواهش اینم برون
و نه دیگر این پریشانی را توانم هست به ستیزه
و گریستن نمیدانست
برادر سنگی بر گرفت
پس سر به سنگ سپرد
کلاغها فرو آمدند
و به چنگ خاک برکندند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home