جمعه، 13 آبان 1384


بغضم گاهی جا نمیشود در من

جر گریه های بی دلیل که اگر نه
اینگونه بی هیچ بهانه خندیدن
نمیتوانی
و باد وقتی
میپیچد سرما لابلای لباست
تا نهایت درونت
و دریا با نوازشگر مواجش
و قعر هولناک سیاهش
و برف که آرزوی خواب
چیز دیگری نیست توی تصویر
راهی نیست به
و من میترسم از سنگ
چاره ای میماند ؟
مگر آنکه بیایم بگویم
سینه هایت زیباست
چشمهایت آرزوی کلاغهاست
دستهایت مهربان نیست اگر چه
بوی پرتقال میدهی که در آتش
یا چیزی شبیه آن
چاره نیست اما این
درد است پشت نگاهم تا هنوز
میبینی
بهانه اند اینها و من
درد میکنم باز هنوز

0 Comments:

Post a Comment

<< Home