جمعه، 13 آبان 1384


استیصال ضجه ام را که نعره
بی پایان
خنجری انگار
بر آسمان بی خیال سبز
گندابه را همسنگ
میخندد
گریه نمیدانم
اینبار آسمان
با همان خنده
خنجری
بر گرده ام فروست
نعره ام بریده میشود
مات
خاک گویی دهانم را
انباشته
درد
خودم را
قهقهه میزند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home