استیصال ضجه ام را که نعره
بی پایان
خنجری انگار
بر آسمان بی خیال سبز
گندابه را همسنگ
میخندد
گریه نمیدانم
اینبار آسمان
با همان خنده
خنجری
بر گرده ام فروست
نعره ام بریده میشود
مات
خاک گویی دهانم را
انباشته
درد
خودم را
قهقهه میزند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home