شیخ

بر سر بازار شیخ را بدیدم که بر راه خرابه ای روان بود و من در پی اش دوان تا به وی حاضر شدم که به شاگردی اگرم بپذیری یا شیخ منت برم
و گرنه به غلامی حلقه بر گوش کنم و اگر نه به حاجبی بر در ایستم واگر نه به مسجد دعا گویم .
گفت چه دانی و چه خواهی دانستن ؟ عرضه کردم نادانی دانم و دگر هیچ و هر چه بباری ام سینه کویرست.
بپرسید خویشتن را بدانی ؟
گفتم به چهارده سال رسد که سر بر نیاوردم مگرم چیستی و چونی و دگر خویشم در سر بود .
فرمود پاسخی گویم تا بدانمت که چه ای و چون شوی و گر گویی هر چه گویی تا که تفاوت خویش با باد مخالف که در شکم پیچد در چه یابی ؟
بر آشفتم و هزار رنگ دگر کردم و همه فرو خوردم و دم نزدم تا چشم به ناچار بر زمین تفکر دوختم و چون سر بر آوردم ماه در میانه بود و به زبان آمدم که یا شیخ آنچه گفتی همه آنست که هست و بوده آنچه منم هیچ نبوده و نیست که من آن توانم بود که پر فرشته بسوزد
گفت بیابی و بخندید و برفت .
پس به کوه شدم و هزار سال همه در این گذشت که تفاوت چیست
تا ز کوه بر شهر فرو شدم در ویرانه ای و سنگ ریزه بر هم چیدم و هم به خاک و چوب پاره ای مشغول که خواب مرا در گرفت و چون به هوش شدم شیخ بر من ایستاده بود در آفتاب .
پرسید
دانستی ؟
گفتم آری که باد مخالف که در معده پیچد همی راه خویش بیابد و من نه و دگر هیچ نیست.
گفت یافته ای و گریست و برفت

2 Comments:

  • جهیدی و رفتی سلامی فرست
    به تفت من آب دهانی فرست
    تو آزاد گشتی ز بند سخن
    به ما گه زیان هم سخانی فرست

    By Blogger Armin, at 3:09 am  

  • nice

    By Anonymous Anonymous, at 10:26 am  

Post a Comment

<< Home