میخندم
و بعد زنبور ها دیگر وزوز نمیکنند
فقط به خندیدن من نگاه میکنند
من هم
نگاهشان میکنم
و گریه ام میگیرد
راه میافتم
پیاده میروم
توی جاده کسی نیست
بجز دستهایم که یخ زده اند
و پاهایم که خوبست سر شده اند دیگر
سرما نمیفهمند
میروم
میروم
و کناره ها را
هوس خواب
میگذرانم
و درختهای دو طرف جاده از سرما سوخته اند
سیاه شده اند
میروم
و هرچه میروم
سردتر میشود
برف نیست
زمین اما یخ زده
دستهایم دیگر ترک میخورند
بخار نفسم جلوتر از من راه را نشانم میدهد
چشمهایم توی کاسه یخ میزنند انگار
میروم
میروم
میمیرم

1 Comments:

  • یادت رفت بگویی
    انگشتانت یکی یکی شکستند
    زیر پایت
    ترکیدند
    و سرما از سوراخشان بادت کرد
    درونت شیشه شد
    شیشه شکست.
    و من گفتم
    پستان هایش خوب نیست

    By Blogger Armin, at 6:13 pm  

Post a Comment

<< Home