پنج شنبه، 10 آذر 1384


کانگرو ها اگر سرگیجه بگیرند میخورند توی درخت
مثل مگس که میخورد توی شیشه
آخر هم همانجا میمیرد
نمیفهمد
خشک میشود
بعد زیر آفتاب چند رنگ میشود گاهی
آبی بیشتر
قشنگ میشود
فکر کنم آنها که اینطوری میشوند رفته باشند بهشت
شاید هم عروس شده باشند
مگسها حتما باید توی بهشت هم باشند
وگرنه
یا باید برای خودشان یک بهشت جدا داشته باشند
احتمالا لای گه ها
راستی دستم را دراز کنم بگویم آب طالبی هم میدهند
دلم میخواهد
به تو چه اصلا
ببخشید
میشود من آنجا دوچرخه هم تو سوار شوی نگاه کنم ؟
آنجا میخندی دیگر نه ؟
مهربان میخندی ؟
بعد آنجا باید حتما بروم پیش معلم ادبیاتم
همانکه هی به من املا یک و نیم میداد
بگویم دیدی مردیم آخر ؟
و زبانم را در بیاورم
املا درس مزخرفیست
انشا هم
چرا غزل نخواندی ؟
غزل توی سرت بخورد
من تمام دستهایم آنقدر باد کرده اند که دارند خفه میشوند
کلم پلو هم میخوری حتی ؟
میخورم
دل را ز جان بر کنده ام ؟
من ؟
گه خورده ام مردک
تو آخر معلوم نیست سرت به کدام آخور گرم است که هم از توبره هم میل میکنی
آخر
فشار خون آدم میرود بالا
میآید پایین
هزار جور دردسر دارد
همینطوری الکی که نیست
برای همینست شبها میگویم خوب بخواب
که پوستت خراب نشود
زیر چشمهایت خواستم بگویم گود
یاد گودی لپهایت که وقتی میخندی
من دیوانه میشوم
افتادم
افتادم
کاش جا میشدم آن تو
هرچند
اوووووو
تا کجا رفته نگاه کن
شده یک نقطه
نقطه نقطه
یاد یک عالمه چیز افتادم
بگذریم

1 Comments:

Post a Comment

<< Home