شنبه، 19 آذر 1384


ایستاده

دستهایم میخواهند
روی کیبوردم
گریه کنند
نمیشود اما
بجر آنجا که تو باید
و نباید
میگویی با نگفتنت
دیوارها هم سرم را به دامنشان نمیگیرند
اشکهایم را خیس نمیشوند
ایستاده ام
اشکهایم میپیمایند قامتم را
تا تمامم
جمع میشوند توی پاهایم
کم کم تا میآیند بالا
و پرم میکنند
غرق میشوم در خودم
خفه میشوم
ایستاده هنوز

1 Comments:

Post a Comment

<< Home