پنج شنبه، 17 آذر 1384


من نیستم

من نیستم
دستهایم را توی جیبهایم کرده ام و
مثل شوق روزهایی که دیدی که گفتی
کشف جدید ! و چه
و چه
جا گذاشتم
چند وقتی پیش بود
از کجایش فرقی نمیکرد اما
باز که میگشتم
به کجایش هم فرقی نمیکرد
همیشه فکر میکردم جا گذاشته ام چیزی را
و چیزش هم فرقی نمیکرد
بهانه ها و حادثه ها را شاید
بگذارشان برای آنها که روزی سه بار میخوابند با یک نفر
من خسته تر از بهانه ام
یا حادثه
من نیستم
یک کلمه باید بیاید
با شروع
مثل مقدمه انشا که همیشه
مزخرفترین نوشته دنیا باقی خواهد ماند
کولی ها اینرا میدانند
انشا نمینویسند
آدم برفی هم درست نمیکنند
برای همین هویج نمیکارند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home