روز

بدون آنکه گفت بتوان که هم اکنون باید
باید رفت
بی آنکه بشنوی صدای خیس ترانه ای را که تر کند
سکوت خالی بی پروا را ز درد
بی کنج دنج گوری که کنده ای و نشسته ای در انتظار و چشم
به قامتش دوخته خیره
مکیده میشوی
در یاد تمام آنچه گره دارد با تو
با تمام هیچ
با تصویر
تلخ است کام من ای امشب پلید
رسمت به رسم لاشه خوران ماننده است
که خیرهء ناخواسته ام را بر سر این تپه به آسمان سپیدشان لای سنگها
قهقهه میزنند بی پایان و هیز میپایند مرده ام را
و میچرخند
گرد چشمهایم که روزی
تو بستیشان به روی خویش
بیا حالا
ببندشان که میترسم از این
...

1 Comments:

Post a Comment

<< Home