تا هر روز

زندگی را من
نه یادی هیچ بر خشکیده لب دارم
نیست هم سازی خنک مرهم نهد بر داغ این ویرانه
من تا صبح تب دارم
نی صبح گو ناید
زین خیال بی خیال از درد من کو پای کوبد رقصد و خندد
در درونم صد هزاران تیره چون گندیده باران رنگ شب دارم
لیک چندی باز رخ بنماید و هم دود بر خیزاند از خاکستر بی آتشم فریاد
نیست نجوایی که لالایی کند بر این پریشان خیرهء در بند
من که در تابوت در اعماق این از سنگ اقیانوس
گم میان بند نا پیدای از جنس سرابش هفتصد فانوس
نه جایی لیک نه نایی برای ضجه و افسوس
حتی خشم
لای این تنهایی بی پیر
در خویش میگریم بسان کودک بیدار از کابوس تا کابوس
آخر این رسم کدامین روزگار قحبه است ای دل
که از آیینه خورشید باید من شباهنگام چون دیوانه بگریزم
و از خورشید تا هنگام تا هر روز

2 Comments:

  • zendegi???? manzooret chie?

    By Anonymous Anonymous, at 4:22 pm  

  • :(

    By Anonymous Anonymous, at 9:09 pm  

Post a Comment

<< Home