جمعه، 25 آذر 1384


تا هر روز

زندگی را من
نه یادی هیچ بر خشکیده لب دارم
نیست هم سازی خنک مرهم نهد بر داغ این ویرانه
من تا صبح تب دارم
نی صبح گو ناید
زین خیال بی خیال از درد من کو پای کوبد رقصد و خندد
در درونم صد هزاران تیره چون گندیده باران رنگ شب دارم
لیک چندی باز رخ بنماید و هم دود بر خیزاند از خاکستر بی آتشم فریاد
نیست نجوایی که لالایی کند بر این پریشان خیرهء در بند
من که در تابوت در اعماق این از سنگ اقیانوس
گم میان بند نا پیدای از جنس سرابش هفتصد فانوس
نه جایی لیک نه نایی برای ضجه و افسوس
حتی خشم
لای این تنهایی بی پیر
در خویش میگریم بسان کودک بیدار از کابوس تا کابوس
آخر این رسم کدامین روزگار قحبه است ای دل
که از آیینه خورشید باید من شباهنگام چون دیوانه بگریزم
و از خورشید تا هنگام تا هر روز

2 Comments:

  • zendegi???? manzooret chie?

    By Anonymous Anonymous, at 4:22 pm  

  • :(

    By Anonymous Anonymous, at 9:09 pm  

Post a Comment

<< Home