راه میرفت راه میرفت و برف میزد روی عینکش که برداشت - تاریک تر شد از شب - انداخت چند قدم جلوتر اما حوصله اش نیامد قدمهایش را تنظیم کند که پایش را بگذارد رویش . سعی کرد تمام حواسش را جمع کرد فهمید دستهایش یخ زده اند فکرش را هم نمیخواست یا نمیتوانست بکند که توی جیبش بکندشان فقط میدانست که دارد راه میرود و نمیدانست چرا اما میدانست که اگر بایستد باز خواهد پرسید اینرا . ایستاد اما . کتش را در آورد انداخت آنطرف تر ,روی زانو نشست سرش را کج کرد صورتش را گذاشت لای برفها یک چشمش هنوز که بیرون بود از برف , خیره ماند به برفهایی که از جلوی چراغ تیر میریختند پایین .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home