مورچهء سفید
دانه برداشت برد بالا از سنگ
افتاد
دوباره و دوباره تا توانست
آن بالا دانه را رها کرد
نشست از بالا تماشایش کرد
دانه افتاد
توی راه قطره شد
لای سنگها گم شد
مورچه لای صخره های زیر پایش را نگاه کرد
قطره ها
لای سنگهای سرد
میجوشیدند
مورچه خندید
پسر بچه نازش کرد
مورچه چشمهای سیاهش را آن شکلی کرد که نباید از روی مهربانی
پسر بچه ذره بینش را در آورد
آفتاب بی خیال می تابید
آن دانه من بودم

2 Comments:

  • afarin be moorche:)

    By Anonymous Anonymous, at 4:06 pm  

  • ahh murche bade

    By Anonymous Anonymous, at 11:49 am  

Post a Comment

<< Home