رهاکنیدم
همه حرفهایم مانده اند
تا صبح
به سنگریزه ها فرمان خواهم داد
تا تیک تیک قطره قطره روح کاسه فلز که به زنگ مینشیند با هر ضربه
و پیچ پیج بی رنگ یکدست لبالب حیران چه ؟
و سکوت
و سکوت
و
سکوت
در اوج این فرود
در ویرانی ام مینشیند با یک قطره
که پر شود کاسه
سنگین
قدم به قدم
دلقکان را ماننده با اغراق می آید
و روی بر میگیرد
و میرود
سبک
با گامهای کوتاه
و من دستهایم
لمس ابر ها را هم دروغ گفته اند
و لبخند میزنند
بگذارید
من لبخند هایتان را دوست دارم باز
نه اما ناخنهایت را که میجوی
کی گفته نیست
معرکه است
دیدی تا کجا کشید از حرفهای مانده ؟
باید بروم
باید بروم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home