مترسک جان

پرنده به درخت نمیگوید هیچ وقت
تو نمیتوانی بدوی
من پرواز میکنم
و درخت میداند که پرنده به چه فکر میکند
لانه اش
درخت جان
آی درخت جان
بیهوده برق را نخوان بر سینه
ببین مترسک من
با دستهای باز
برای نهال
چه گریه میکند
درد
درد نهال است
میخواهد لانه داشته باشد
روی شانه اش
ریشه میکند
پای خود را میبند در خاک
نهال جان
آی نهال جان
نمیبینی مترسک من
برای باد
با گریه
لالایی میخواند ؟
لانه ای را که میخواهی نگه داری
میخواهد بشکند
دلش آخر لانه میخواهد
سرش آخر سینه میخواهد
باد جان
آی باد جان
نمیشنوی مترسک من
یواشکی
با گریه و لالایی
از پوشال گونه هایش به پرنده لانه میدهد ؟
آخر
پریدن میداند اما
کجا ؟
آسمان کوچک است
پرنده جان
آی پرنده جان
نمیبینی مترسک من
با گریه و لالایی
با گونه زخمی اش
شرم دارد از نگاه درد ناک آسمان ؟
که خورشید سینه اش را میسوزاند
و میبیند
همه درختان برایش دندان تیز کرده اند
و کوچک است برای پرنده
و آرزوست برای نهال
مترسک جان
وای مترسک جان
وای مترسک جان
وای مترسک جان

3 Comments:

  • آخر حکایت این مترسک زیبا رو فهمیدم. عالی بود

    By Anonymous Anonymous, at 9:26 am  

  • قشنگ بود

    By Anonymous Anonymous, at 2:12 am  

  • dorood.dar sholooghi nemishavad chizi goft hata matarsak var ,,,,shad va movafagh bashi bedrood

    By Anonymous Anonymous, at 8:11 pm  

Post a Comment

<< Home