شیخ به بیابانی از فرط تشنگی به حال نزع بود ، مردی بر شتری میگذشت وی را بیافت شیخ گفت اندکی آبم ده مرد گفت نخست مرا آوازی بخوان گفت جوانمردا گلویم خشک است و در حال آتشم به خاکستر نشیند اگر به جرعه آبی نی افروزیش و آنگاه هرچه خواهی کنم گفت بخوان تا آبت دهم شیخ چاره نیافت به قد ایستاد و از سوز دل نغمه ای سر داد . شتر را دهان کف کرد و چشم سرخ شد و دیوانه گشت و عنان پاره کرد و به تاخت برفت . شیخ همی میخواند .

1 Comments:

Post a Comment

<< Home