پنج شنبه، 10 اسفند 1385


شب میداند

شب میآید
زل میزند توی چشمهایم
به زمزمه و غریو که به خاموشی لگد بر آتشی مزن
که میدانی سرا پایت را خواهد سوخت
من میلرزم
بگو میگوید
دستهایم را محکم میگیرم
بعد
شعله های کوچک زرد میشوم
کوچک کوچک
آرام آرام
میسوزم
نشانش میدهم میگوید
برق را آنروز
که جرئت شکافتن و گریختن و رعد شدن نداشت
پس پت پت خون رنگی شد در سینه ابر ندیدی ؟
نمیبینی دستهایم را که نمی جنبند
مگر به لرزه و کوبهء نوایی که سینه ام تاب ندارد گور شدن جنازه سنگینش را ؟
من نیستم دیگر
شب میگوید
شب میداند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home