ذخم های کوهها را با خودم به دشت میبرم
اینجا تا دلت بخواهد
تا ابد میتوانی راه بروی
پشت همین تپه ، میگوید
و دستی با خنجر توی گردنم بازی میکند ، نمیبیند
سه فریم لبخند میزنم
کمتر برف میبارد دیگر
کجا رفته بودی ؟
تازه میخواستم روی دیوار را ذغالی کنم
که تمام شد گیجی کوچه
آن یکی را میبینی که انگار بارانیست ؟
تا آنجا میخواهم یک خط بلند بکشم
دستم را دراز میکنم
یک طرف دیگر را نگاه میکند
چرا نمیروی میپرسد
دشت احمقانه خالی را نگاه میکنم
دنبال پر خاکستری رنگی که باد توی هوا بلند کرده
راه میافتد
دنبال پر دیگری که نیست نگاه میکنم آسمان را
بر میگردم
دشت توی صورتم میخورد

3 Comments:

Post a Comment

<< Home