دیوی شاخ بر ابرو میکشدم امروز
که شیشه عمرش
سنگ میشکند
خانه شوقم را گونه
سندان پتک آتشش آورده هیولایی
که نامده حتی
از عقل صبح های فرداها همه با هم
سازی که خراب خوابش کند
و نه هیچ پهلوانی
که اسیر زنجیر آفتابش کند
یا نه چشمی
هم نه وردی
نه تا هزار سال دگر رفتن
هیچ انگار
وایی هیچ
وای
0 Comments:
Post a Comment
<< Home