دوشنبه، 9 مهر 1386


دیوی شاخ بر ابرو میکشدم امروز

که شیشه عمرش

سنگ میشکند

خانه شوقم را گونه

سندان پتک آتشش آورده هیولایی

که نامده حتی

از عقل صبح های فرداها همه با هم

سازی که خراب خوابش کند

و نه هیچ پهلوانی

که اسیر زنجیر آفتابش کند

یا نه چشمی که سنگش کند

هم نه وردی که آبش کند

نه تا هزار سال دگر رفتن

هیچ انگار

وایی هیچ

وای

0 Comments:

Post a Comment

<< Home