زبانهای بسته این اتاق
یکیشان سنگ میزند به شیشه ای
که چقدر کوچک است ، چرا این
که ابر ها پشت آسمانش مانده اند
صدایم را نمیشنوید ؟
و تکرارش خسته میکند همه را
و یکیشان
زنگ میخورد ساعتش
و میدود و میچرخد
دیر شده آخر
چند روزیست
و بیشتر از همین چند روز کسی اینجا
به یادش چیزی نیست
و یکی
کنار آنکه سنگ میزند
ایستاده برای آستین تو
گریه میکند
چه بگویمش ؟
و یکی
صدای درخت افتاده میدهد
که از ته تاریخ بیاید
و یکی از بیرون که نگاه کنی یک چشمش
از گوشه پنجره پیداست
ها میکند و خط میکشد و باز ها
و یکی توی خواب با صدای بلند
حرف میزند جویده جویده و پیداست
که خواب شعر دیده دو شب پیش
و مهر نماز مادرم را میجود یکی
پیداست مومن میشود بزرگ که شد
و هم گوشه تاقچه را
که پیدا نیست چرا
و یکی دارد حرفهای مهربان میزند
با عنکبوت آن گوشه بالا
و یکی شانه میزند
و با صدای بلند
ریشه های قالی را
ناز میکند
و یکی روزهای مبادا را دارد
از هما اولهاش میشمرد
و دهانش یکی بوی بعد از ظهر جمعه میدهد
به نیت آفتاب یکشنبه غسل چهارشنبه که میکند
ویکی گلدانش دو سه ماه است
تنگ شده
بهانه میاورد این را
که چرا گل نمیدهد
زبانهای بسته این اتاق
در من یا با من امشب همه با هم
بی صدای کلمه ای
0 Comments:
Post a Comment
<< Home