چهار شنبه، 10 تیر 1388


چه خوش خیال پی آسمان
دست دراز کرده ای گفتم
توی آغوشم درخت گفت
خوابیده
ساکت باش


بیا پیش از آنکه نباشی
همه کلمه هایی که دوست دارم را
از اول یک بار باز
برایت بگویم


از فردا همه روزنامه ها را میخوانم
شاید هنوز خبر تازه ای نشده باشد


از آن دور که می آید
پیداست
آمده لگد کند
همه لوبیاهایی که کاشتم زنگ علوم
و کفشهایم را بدزدد


خانه من ته دریا باید باشد
ماهی ها آخر زودتر باورشان می شود
اگر بگویم نفسم به سنگینی آب عادت نکرده هنوز


تا تکه سنگ نا پیدایی شوم
شاید فراموش
از بیرونم
تا درونم ریشه هایش را
محبت کند


دست خودم نیست
تو دست هایم را که رها میکنی
ماه هم رنگش
یک جور غمگینی
مثل رنگ چشم گربه مرده میشود
یک جور ترسناکی


عیسی شادمان بر صلیب شد
بجز آن آرام نمیشد


پناهم ده شب
در همه لایه لایه های دامنت
آتش هایم را بگذار
بپیچم آن لا
سرمای تیز سحر تا بیاید
خاکسترهایم را از او پیشتر
پناه خواسته ام


تکه تکه
مثل کودک نو آموز به راه رفتن
به گفتن
به بودن
میمیرم


از سنگ پاره ها
دیوار کوتاهی میسازم
تا یک جور دیگری سایه کند
انگار من باشم دراز کش
که صدایت یادم نیست