دره ای لبالب از دود و نعره تا آسمان کشیده شده لاشه ای با چشمهای باز برنده شکسته مشتی بر ویرانهء دیواری ترانه قدیمی فریاد را دگرگونه زمزمه میکنم امشب و هم باز کوچکم
سایه ام لنگر میشود در زمین گاهی پنجه هایش را توی آسفالت فرو میکند و عرق پیشانی اش را با کف خیابان پاک میکند و هی با من کلنجار میرود اصلا نمیدانم منظورش از این کارها چیست
طنابها از در و دیوار بالا میروند و توی آسمان تاب میخورند همه جا را پر میکنند و درختها را لای دستهایشان سفت میگیرند فشار میدهند تا خفه شود بعد زنجیر ها میآیند
رهایی واژه ایست اتنظار گودالی گامی به هر سو زخمی تازه تر است از خنجر های کاشته بر دیواره و آسمان نقشی بر سقف گودال فقط آنقدر بلند که دستی بدان نرسد و مرهم به امید رنگ دروغینی خوابی ایستاده است
تخته سنگهای تیز صخره های نیم خیز انگار فراری را به ندانم کجایی یخ زده اند و هنوز چشمهاشان توی کاسه از ترس میچرخد به انتظار پایان سوت کشان و حادثه بعدی در پهناور بیابانی تنبلی خشونت پهلوهای تیزشان را و خواب هزاران ساله دستهای خشک برنده شان را آفتاب به مسخره داغ میزند
ماهی ها میدانی نمیتوانند
از توی تنگشان وقتی
به دیوار شیشه ای نازک نگاه میکنند
ببینند بیرون را
عکس را خودشان میبیند
و تنگ را
این بیرون اما
به بهای صداقتش
سرد است