پنج شنبه، 28 دی 1385


تراژدی بی معناییست این
که قهرمانانش همه
با دندانهای بلند بدون لب
با چشمهای گشوده بدون پلک
با انگشتهای کشیده بدون استخوان
با سینه های خالی و دریده شده
مرده از ترس
به دنیا میآیند

چهار شنبه، 27 دی 1385


روی چشمهایم اینها
رد پای ترکه ای از طوباست
که فرو می آید سوت کشان
و باز دوباره و باز یکی دیگر
و این یکی دیگر
نمیدانی چه طعمی دارد


شیخ به بیابانی از فرط تشنگی به حال نزع بود ، مردی بر شتری میگذشت وی را بیافت شیخ گفت اندکی آبم ده مرد گفت نخست مرا آوازی بخوان گفت جوانمردا گلویم خشک است و در حال آتشم به خاکستر نشیند اگر به جرعه آبی نی افروزیش و آنگاه هرچه خواهی کنم گفت بخوان تا آبت دهم شیخ چاره نیافت به قد ایستاد و از سوز دل نغمه ای سر داد . شتر را دهان کف کرد و چشم سرخ شد و دیوانه گشت و عنان پاره کرد و به تاخت برفت . شیخ همی میخواند .

شنبه، 16 دی 1385


چیزی نگو
تن تمام کاغذ ها را
دستهایم آخر
پر نوازش بود
که سوخت

جمعه، 15 دی 1385


انگشتهایت را
دلم میخواست ببوسم
میخواهد هنوز هم
بگیرشان پیش آفتاب
نور که مکث میکرد میانشان
ببوس از طرف من و بگو به خورشید
دورتر ها
قایقی را
برای آنکه نورت به ته دریا برسد
سوراخ کرده اند