تراژدی بی معناییست این
که قهرمانانش همه
با دندانهای بلند بدون لب
با چشمهای گشوده بدون پلک
با انگشتهای کشیده بدون استخوان
با سینه های خالی و دریده شده
مرده از ترس
به دنیا میآیند


روی چشمهایم اینها
رد پای ترکه ای از طوباست
که فرو می آید سوت کشان
و باز دوباره و باز یکی دیگر
و این یکی دیگر
نمیدانی چه طعمی دارد


شیخ به بیابانی از فرط تشنگی به حال نزع بود ، مردی بر شتری میگذشت وی را بیافت شیخ گفت اندکی آبم ده مرد گفت نخست مرا آوازی بخوان گفت جوانمردا گلویم خشک است و در حال آتشم به خاکستر نشیند اگر به جرعه آبی نی افروزیش و آنگاه هرچه خواهی کنم گفت بخوان تا آبت دهم شیخ چاره نیافت به قد ایستاد و از سوز دل نغمه ای سر داد . شتر را دهان کف کرد و چشم سرخ شد و دیوانه گشت و عنان پاره کرد و به تاخت برفت . شیخ همی میخواند .


چیزی نگو
تن تمام کاغذ ها را
دستهایم آخر
پر نوازش بود
که سوخت


انگشتهایت را
دلم میخواست ببوسم
میخواهد هنوز هم
بگیرشان پیش آفتاب
نور که مکث میکرد میانشان
ببوس از طرف من و بگو به خورشید
دورتر ها
قایقی را
برای آنکه نورت به ته دریا برسد
سوراخ کرده اند