شنبه، 5 اسفند 1385


بر بلندای کوچک تپه ای

بر بلندای کوچک تپه ای
در سرزمین هزار مغرب
آنجا که به هر سو بنگری
انگار خورشیدی فرو میرود
و از هر سو بنگری
شب چنگ میاندازد که فرا آید
هر دو شک میشوند اما
و در افق به خواب میروند
پس طلوع را نیز
به چنین آیینی مینشینند
آنجا که نه دریا و نه ساحل
جرئت به پایان آمدن ندارند
و ابر ها سینه بر خاک کشیده اند
و از درختان ریشه در آسمان کرده اند
و میوه در خاک میدهند
و برگهایشان جند قدم آنسو تر
در آسمان ایستاده اند
آنجا که بیراهه و راه
پیشانی بر سینه هم مینهند
چه هرجا مقصد و مبداء توامان است
آنجا که صدای ناشناس آشنایی را
جایی میان ساکن و جاری
چون مه
بر تن کشیده
از تمام آنچه گفتنیست
و گفتن و شنیدن بی معناست
و تبسم اشک خنکیست
واشک تبسم گرمی
بر بلندای کوچک تپه ای
در چنین سرزمینی

جمعه، 27 بهمن 1385


گربه سیاهی را
روی دیوار
از گردن
میخ کرده بودند
همه چیز را
گفتم زیر گوشش
با هم گریه کردیم
و آتشش زدم
تا همه اش خاکستر شد
و آرام با باد
میرفت
زیر گوشم گفت
نترس از آتش
باد مهربان است
وسوسه پروازت را
تا دریا خواهد برد