پنج شنبه، 15 آذر 1386


گفتم باشد
اما
اینجا
و دستم هنوز فرود نیامده بود
تند گفت
آن چاره ندارد، میدانی
اما از اینها که بگذریم گفت
و جلوی خندهمان را دیگر نتوانستیم بگیریم
ولی توی چشمهای هم هم نگاه نکردیم
خیلی میترسیدیم
که بغزمان بترکد
تا
بوی گوشت سوخته بلند شد
هنوز میخندیدیم


از انگشتهایم
شش تاشان
نیستند امشب و هیچ پیدا نیست
پی نوازش لبه های کدام خیال شکسته
جاری اند و دو زانو نشسته شب
که شانه کنم مویش را