کاش چشمهای خونی ام رو به ابر ها افتاده بود

سرتان را پایین بیاندازید لطفا
به قول آن یارو
بز روی شوکتمندی
که تهش میخورد به ربانهای قرمز لای گل کاری ها
با ینجه های تر اش
و سایه های چتر های سفیدش
هم نعمتی و سعادتی درخور است
سرتان را ولی پایین بیاندازید
برای چشمهای قشنگ شما نیست
آزین بندی این صحنه های احمقانه
از دیوانگانی که در توهمی
از بالای صخره ها
لای پاره سنگها
پهن شده اند

زیر تلالو خورشید
با زنبور های طلایی
که بالای سر ته مانده شان
سرود شوق انگیز هستی میخوانند
میدانم
کمی اذیت میکند گاهی
کافیست دمتا را تکان بدهید
سرتان را ولی پایین نگه دارید

و میدانم
مشامتان بوی گندیده نمیپسندد
شرمنده صداقت دستهای مهربانتان
که جلوی چشمهایتان گرفته اید
راستی
صدای ورجه ورجه تان
خیلی قشنگ است
آخ ببخشید منظورم این بود که
روده های ناچیزم که روی سنگ پاره ها ریخته
لرزش زمین زیر گامهای استوارتان را
خوش میآید

آسمانتان نورانی که
چه هوشمندانه دریافتید دروغ مارا
تبارک الله


چنان عطشی میپیچد در آسمانم یکباره
و آتشی بر زمینم
وخطی میشوم
که بریده نباید باشد
بغض و سرگیجه
و جای ناخنهایم
که کف دستهایم میماند
و جای چشمهایم
که لابلای جای پایم شبها
ریخته نریخته
خطی
که نمیشود
بریده شود
از آبی کمرنگ
لای تمام صفحه ها میپیچد


گاهی ، گاهی آدم

گاهی ، گاهی آدم
میترسد حتی
توی کاسه سرش
یک لحظه مانده باشد هنوز
ویکی که آن پشت
ایستاده باشد هنوز
با برهنه تیغی
نه
با سوزنی در دست
که رقص لرزشهای تنت را
یکی یکی
سلاخی کند


گاهی ، گاهی آدم

گاهی ، گاهی آدم
نباید چیزی بگوید
فقط باید
میدانی اینها بهانه اند همه
اینها بادکنکهای جشن تولدی شده اند
که نه تولد من بوده
و نه جشن من
حالا باز نگاهشان کن
بادکنکهای رنگارنگ
همه از دیوار آویزانند
از دیوار
تولد من


گاهی ، گاهی آدم

گاهی ، گاهی آدم
سرش را نگه میدارد آن زیر
وفقط گوش میکند
که نشنود
بعد چشمهایش را که باز کرد
دستهایش را میبیند
که مرده اند
بعد موجها ساکت میشوند
و یکی زیر گوشش میگوید
بخواب
بخواب
و با ولع لالایی میکند قطار کلمات را
تنت
سرت
با لالایی وحشت
میچرخد
بعد دیگر چشمهایت را نمی بندی


گاهی ، گاهی آدم

گاهی ، گاهی آدم
صورتش را کنج دیوار میچسباند
و دستهایش را سیخ به پهلم هایش
وگریه نمیکند
خیره میشود
و تا بچگیهایش فرو میرود در دیوار
دوباره که نمیفهمید
دهانش را باز میکند
که یک کلمه شاید
اما گریه امان نمیدهد لبهارا
بی رحم دستهای دیگری و مهربان آجر ها میماند