دوشنبه، 7 خرداد 1386


گفت " تورا خواستنی خواستم چنان که در تگ دریا فرو شوی و بدانی نخواهی گوهر یافتن و برنتابی خواستن و ماندن و هیچ برون نشوی ". پرسید " آن دگر چه باشد ؟". گفت " بینم تا بر بلندای بلند قله ای به ارجمندی مرگ شوی در پی نخواستن و دگر فرو شدنت به نامدن فردا ماند ، چه کنی ؟ "گفت "در تگ دریا قله ایست " و در آتش شد

جمعه، 4 خرداد 1386


چقدر تنهایید
دلم برایتان میسوزد


صلحم
به اندازه لب گزیدن کوچکی است که
ول میکنم حادثه را
از نگاهی
که تا ابد حادث نیاید و
نیست
خیلی وقت است که
بیشتر از دور
آنجا که صداها هم میمانند
چند روزی پشت سر است
و باز
همیشه چیزی هست برای بلعیدن در خود
ببخش و نپرس و برو
پیش از آنکه دهان باز کرده باشم
که از این دور
وقتی داری میروی
دنیا به طرز غمناکی قشنگ میشود
و ماهی ها هم ساکت

شنبه، 29 اردیبهشت 1386


با "راه راه" توی مغزم نمیرود
یعنی پیچش گره را
درد دارد این جریان ممتد
که دردت نمیآورد
حتی قبل از آنکه فکر گفتن بتوانی
شکل بی معنای ضرب گرفتن قطره
ته سطل
حتی اگر قطره اش باران باشد و سطل وارونه اش همه
شبیه کشش های بی جهت
با راه راه های سوت
و رگه های ریز لای گوشت
بار اولش سخت تر نبود
وقتی نخواهم

دوشنبه، 17 اردیبهشت 1386


یک کمی فقط عجیب است
نه بیشتر
اینکه هنوز هم

یکشنبه، 16 اردیبهشت 1386


تن کرمها سرد است

بادبادک احمقم را پرت میکنم بالا
نخش خیلی کوتاه است
با مغز میایم پایین دو متر آنطرفتر
میخزم میروم توی گودال
نخش توی دستم که خودش آن بالا میماند


ریل بکش وسط بیابان من
و توی رودخانه ام طلا بریز
من میشد که
نشکنم توی گلوی روز های نیامده
لیاقت ساعت هم آنقدر نبود
حتی اگر آسمان ویرجین
فانتزی احمقانه شبهای ابدیت باشد
توی حباب تنگ تنهاییش
له میشود حادثه


دستم خورد
بعد از "دستم خورد "
میشد شب را آنقدر شب کرد که
میشد
نبودی ولی
لیوان ویسکی فقط افتاد


خط خطی های نگاهت را
از راه راه موازی سیاه و سفید کوچه بکش یبرون
پرواز هم کردی کردی
فعلا
بعدا کونت هم پاره میشود
مستی هنوز


سردت اگر شد
آفتاب هست
گرمت اگر بود
آفتاب هست
خسته اگر شدی ولی
آفتاب هست
همه چیز مهیاست
آفتابه نیست


ساعتم دیرش شده
و راهم گله دارد از دوری
من نشنیدم شعر هایت را
که گفتی در گوش فلانی تا صبح
ولی خوب بودند


گرسنه های کوچک ابله
از قلعه های کهنه سنگی به افتاب نیمه سوز دندان میزنند
بهانه دست ترانه نده
رها کن سودای کوچک همسایه غرق در شیرینی بستنی را
یخ میزنی آخر
بی انکه اشک توی چشمهایت از خوشحالی
رسمش همیشه همینست