و چه به راستی پی زیرکی کودکانه ای گفتم لیوان شیر شفای آخرینم خواهد شد کجا آمد که از حباب خلسه فرو شدم تا به زهر تیز تیر ققنوس نه به خاریِ خاری چشم اسفندیارم را ذخم شوم و من بمانم و این طرح که کجا آمد که لحظه به لحظه من زمزمه اندوه شدم
همان ترنج با سلام نشسته روی نیمکت و قالی که گفته بود از که آخر سر هم بغضش نشکست دیدم هرچه، با خاک که حرف میزند انگاری خون میاید خوابم عکس بغض تو را هم میکشم اینجا همیشه بیدارم کند تا صبح
گفتیم آن دورتر ها باز و آن دورتر ها دیگر آشناتر شد از تکه پاره های پیراهن و آفتاب و چشم یعقوب کور شد که تا پیچ این دیوار که آمدیم دماغ همه مان دیگر پر شده بود از بویی که زود تر همیشه پر میکند پیچهای دیوارهارا
ماهی ها میدانی نمیتوانند
از توی تنگشان وقتی
به دیوار شیشه ای نازک نگاه میکنند
ببینند بیرون را
عکس را خودشان میبیند
و تنگ را
این بیرون اما
به بهای صداقتش
سرد است