گفتم به ماهی
برایت دعا کند
شاید خدا یک بار
شیمی و فیزیکش را
بیخیال دل ماهی شود


فردا شب

اینجا که میزیم من
جمعه گم شده
چه تن سنگ انتظار را
بالا و پایین کوه
خشی نکند
لیلا نیست
مردان پی لب آبی
مرده اند همه
و چندتایی فردا شب
توی صف آجیل


این طرح

و چه به راستی
پی زیرکی کودکانه ای گفتم
لیوان شیر شفای آخرینم خواهد شد
کجا آمد که
از حباب خلسه فرو شدم
تا به زهر تیز تیر ققنوس نه
به خاریِ خاری
چشم اسفندیارم را
ذخم شوم
و من بمانم و این طرح
که کجا آمد که لحظه به لحظه من
زمزمه اندوه شدم


با خاک که حرف بزند

همان ترنج با سلام
نشسته روی نیمکت و قالی
که گفته بود از
که آخر سر هم
بغضش نشکست
دیدم
هرچه،
با خاک که حرف میزند انگاری
خون میاید خوابم
عکس بغض تو را هم
میکشم اینجا
همیشه بیدارم کند تا صبح


دستهایم را
بگذار توی صندوق
بگذار لای پارچه و نفتالین
دستهایم را برای تو
نکند ولی
نکنی که
بازیشان
پریشان تر شود


کورم کن
پیش از آن
بمیرانم
باشد که
پیش و پس نروی


به رگ ضربی
همه ریشه هایم تیر میکشند
کار من نبود فرق علی
روزم حسن آمده اما


گفتیم آن دورتر ها باز و
آن دورتر ها دیگر
آشناتر شد
از تکه پاره های پیراهن و آفتاب
و چشم یعقوب کور شد
که تا پیچ این دیوار که آمدیم
دماغ همه مان دیگر پر شده بود
از بویی که زود تر همیشه پر میکند
پیچهای دیوارهارا


دو قطره فکر مانده به تشنه
دو سطر که پاورچین برود
زمزمه کمرنگی شود
دست خط تو
مثل آفتاب لای دست درخت
دو سه تا تکاندن دیگر سیگار
تا امکان و شاید گریه ای که
چه شد آخر
از شانهء بوی خاک
آن همه خیال که بالا رفت ؟


هرچه دور بروم
تا چند تا نقطه که چاره شود آخر
برگردم تا
دستهایم را بیاورید
نگرانم