جمعه، 1 شهریور 1387


روزم تشنه
خابم تشنه
خاکم تشنه
رنگم تشنه
پیش خاک جهانم
آفتاب تشنه آمده انگاری
رنگم کن
آبم کن
آبرنگم کن
گورم
خشک شده انگاری


خاکسترم به سکته ای از درد فرو میریزد
و باز نگاهی و به شوق دردی دوباره
خواسته و ناگزیر
شعله میکشم
و چه ساده فرو میآیی از ایوان بلندت
دستهایت را از شعله های ناچیزم میدزدی
و میروی


تا همه جا را این شب
که زود تر از همیشه آمده حالا
تا بکشاندم به دنبال هر سوی پریشانیش
پوشانده از تب چسبنده ای
من
یک شانه ام به دیوار گریه میساید
انگشتهای دست دیگرم
از خنک سایهء سکوت سهم میطلبند
به نشانه ای و نشانی
به نامی
از کلمه ای
که جاری نمیشود
آی به آیین تبسمی
همیشه ام را شب کن
سکوت و سرودم را
رنگ آهنگ پیچش طوفان ساکن کوچکت
جاری
میان انگشتهایت
همه ساعتهایم را
کم کن


مورچه

دیوانه آرامی میشوم شبها
توی پیچ و تاب نمناکی
گم
و مورچه ها را میبلعم
مغزم میخارد
کلمه کلمه میریزند و
بالا میروند باز


مثل بوی چای که به صبح های مدرسه

مثل مورچه که به قند

به خیال تو

بعد از ظهر های من چسبیده


برای تو

که دستهایت سفیدند

و نیلوفر آبی آبی داری

و سیاهی کم رنگ پای چشمهایت را وقتی

میتوانی به رخم بکشی

و زبانت دراز میشود خیلی

کوچه ای میترسم آخر

به نام من کنند