روزم تشنه
خابم تشنه
خاکم تشنه
رنگم تشنه
پیش خاک جهانم
آفتاب تشنه آمده انگاری
رنگم کن
آبم کن
آبرنگم کن
گورم
خشک شده انگاری


خاکسترم به سکته ای از درد فرو میریزد
و باز نگاهی و به شوق دردی دوباره
خواسته و ناگزیر
شعله میکشم
و چه ساده فرو میآیی از ایوان بلندت
دستهایت را از شعله های ناچیزم میدزدی
و میروی


تا همه جا را این شب
که زود تر از همیشه آمده حالا
تا بکشاندم به دنبال هر سوی پریشانیش
پوشانده از تب چسبنده ای
من
یک شانه ام به دیوار گریه میساید
انگشتهای دست دیگرم
از خنک سایهء سکوت سهم میطلبند
به نشانه ای و نشانی
به نامی
از کلمه ای
که جاری نمیشود
آی به آیین تبسمی
همیشه ام را شب کن
سکوت و سرودم را
رنگ آهنگ پیچش طوفان ساکن کوچکت
جاری
میان انگشتهایت
همه ساعتهایم را
کم کن


مورچه

دیوانه آرامی میشوم شبها
توی پیچ و تاب نمناکی
گم
و مورچه ها را میبلعم
مغزم میخارد
کلمه کلمه میریزند و
بالا میروند باز


مثل بوی چای که به صبح های مدرسه

مثل مورچه که به قند

به خیال تو

بعد از ظهر های من چسبیده


برای تو

که دستهایت سفیدند

و نیلوفر آبی آبی داری

و سیاهی کم رنگ پای چشمهایت را وقتی

میتوانی به رخم بکشی

و زبانت دراز میشود خیلی

کوچه ای میترسم آخر

به نام من کنند