ته مانده های روزهای رفته
زیر ناخن هایم
بوی خاطره آفتاب میدهد
گوری که کنده ام از تو
می دانم
می بلعدم امشب


این کلمه ها
که در سر من میچرخند
و این پیاده ها که سوار میشوند
اخر صفحه
و این سوار ها که پیاده میشوند
قربانی صفحه
و این دستها
که کولی شده اند قرنها و قرنها پیش
و کولی مانده اند
و این دندانها
که طلا نبودند تا توی تل جنازه ها
دستی به گشتن آیدشان
و این ساعتم
که میترسم ار دایره و
میمیرم از تکرار
و آن یک سنگ از آن هزار کوه
که من پیدایش کردم
و برایش شعر گفتم
و لابلای آن همه سنگ آن همه کوه
به یادگار گمش کردم
تمام من است
که با بوی موهایت
تاق میزنم


میچینم این سنگ ریزه ها را اینجا
رد شدی اگر روزی
من گریه کرده بوده ام اینجا


دستم را گرفتی و
رد کردی ام از باغچه ات
چشم هایم را با دستهایت بستی
و من کورترین پرنده شدم
روی مچم ساقه های خودرو گره زدی
و کف دستم سنجد گذاشتی
و کفش هایم را جلوی باغچه جفت کردی
ببخش هم
مرد هایی که خانه ندارند
همیشه زودتر می میرند


کوچه

آشنای کوچه
کوچه را خط زد و رفت
سایه را از غم تنهایی کشت
بر تن لاغر آن ساقه که در کنج خیال
نفس نازکش از رحم خدا جاری بود
زخم بی حد زد و رفت
نفس پنجره را سوخت به درد
چهره پنجره را دوخت به درد
کوچه بی خبر سر گردان
چه نواها که نیاموخت به درد
آشنای کوچه
آشنا نیست دگر
کوچه تنهاست دگر
کوچه خالیست دگر