این کلمه ها
که در سر من میچرخند
و این پیاده ها که سوار میشوند
اخر صفحه
و این سوار ها که پیاده میشوند
قربانی صفحه
و این دستها
که کولی شده اند قرنها و قرنها پیش
و کولی مانده اند
و این دندانها
که طلا نبودند تا توی تل جنازه ها
دستی به گشتن آیدشان
و این ساعتم
که میترسم ار دایره و
میمیرم از تکرار
و آن یک سنگ از آن هزار کوه
که من پیدایش کردم
و برایش شعر گفتم
و لابلای آن همه سنگ آن همه کوه
به یادگار گمش کردم
تمام من است
که با بوی موهایت
تاق میزنم