یکشنبه، 3 اردیبهشت 1385


ترومپت

تاب تاب عباسی
تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
و زن فالگیر دارد رد میشود هزار ساله
آسمانت ماه ندارد کوچولو
ستاره شاید
تاب میایستد
چراغها روشن میشوند
تیتراژ میاید بالا
ترومپت
سالن حالا خالیست
چراغها خاموش میشوند
پرده بسته میشود
زن فالگیر از یک گوشه می آید بیرون
ستاره معنا ندارد کوچولو
یک جفت چکمه میدهد دستم

چهار شنبه، 30 فروردین 1385


نگاه نمیکنم توی چشمهایتان اگر
دروغ است نگاههایتان
توی تمام شکلکهای هرروز
دستهاهم
بازی
تماشا میکنیم هم را
احمقانه
گوزیده ایم
و پلک میزنیم
مثل صدای ناله ای
که روی فیلم های پرنو میگذارند
خسته ام
و در بهترین حالت
خوب بازی کرده ایم
تا باورمان شد
مثل بازیگری که بلند ناله میکند
نمیگویم اگر
چه خواهم کرد
لبخند اگر نمیزنم
اشک اگر نمیریزم
سلام اگر
حالم به هم میخورد
چه دستهایشان توی جیبهایشان باشد
و شبها قدم بزنند
تا باور کنند
که دستهایشان توی جیبهایسشان بوده
و شبها
قدم زده اند
یواشکی
توی شلوارشان
ریده اند
حتی وقتی میگویید
آقای دکتر من
کیرم کوچک است
راهی هست که ؟
و توی چشمهایش نگاه میکنید
و توی چشمهایش نگاه میکند
نگاه نمیکند
چه قهرمانانه
شاید برای همینست که آدمها
مست میکنند
یکی نیامد اما
هیچ وقت یکی نیامد اما
بالا دارم می آورم دیگر

یکشنبه، 27 فروردین 1385


قلم
توی دستم
میشکند
جویده میشوم
لای آسیاب تلخ لحظه ها


فرار میکند سایه دستم
این شکلکهای درد
که روی دیوار افتاده
چاره ایم نیست
دهانم را میبندم
دهانم را میبندم
کاش ...

جمعه، 25 فروردین 1385


کنار باغچه

میروم گاهی آنجا
که گفته بود اگر دروغ گفته باشی
خودت خواهی آمد
سرت را روی این سنگ خواهی گذاشت
و خواهی مرد
میفشارم تخته سنگ را توی آغوشم
ساعتها که صدا میکنند
دستهایم را توی جیبم میکنم
طلوع را گم میکنم
و همسایه سوت میزند
کنار باغچه

چهار شنبه، 23 فروردین 1385


فکر کنم

به کسی نگو اما
اینکه من شبها بیدارم
و روزها میخوابم
به خاطر اینست که
شبها چشمهایش بسته اند
نمیترسم دیگر
فکر کنم

شنبه، 19 فروردین 1385


کی خنده رفته خانه شوهر

نعره ها را
هیچ یادم ننداز
زخمهایی را که
مرهمش نیست مگر گندیدن
دست بر دامن فریاد شدم
هرچند
اما
لا اقل
کاش میشد که برید
میشود کش آمد اما تنها
مثل گربه مرده
توی آبراه
یادم نیست
که بود گفت اینرا
یادم نیست هم که گفت
دست بر کش از پیراهن یوسف شاید بویی
که گفت خنک صبح ؟
که گفت نفس دشت ؟
که گفت ؟ هان ؟
که گفت رهایی ؟
که بود گفت خنجر این کثافت بی شرم سایه را
از گرده ات به دستهای خویش
بیرون کنم به شوق هزاران ترانه ای
کز روز ابتدا
بی خویشی همه خندان لحظه ها
در رقص زیر نم آهنگ دست ابر
در خیس چهره های نه از اشک
با هم
بی هیچ رخصتی که در آن جا شود
یک کوچک کلمه
یا
یک جنبش صدا
حتی
هر صبح خوانده اند
یادم نیست
تو بگو
کی گریه آرزو شده آخر؟
این حنجره پاره است اگر
با مزه اش که خون
ای نعره باز بیا
بپرس
کی
گریه
آرزو شده
آخر
؟


راه می افتم هر شب

راه می افتم هر شب
لابلای جمعیت
توی دکانهای آدمهای ممنونم خواهش میکنم کارتم باشد خدمتتان
دنبال کارتون
کارتونها خوبند آخر
از دستهایم
خون یخ زده بو میدهد هنوز اگر
و ریشه میدواند پیچ در پیچ
در بیخیال فریادم
که به مشتی خاک در دهان خفه شد دیروز
یا چشمهایم که کوچک آسمان را
بر خدای این چقدر است آخر
که به ویرانی اش چنان سینه ستبر کرده ای
یک قطره اشک ندارد
راه می افتم هر شب

یکشنبه، 13 فروردین 1385


از

توی قوطی کبریت
توی جیبم
یک کفشدوزک مرده هست
که از کودکی ام به ارث رسیده
یک تکه سنگ هست که شکل باقی سنگهاست
یک درخت که اسم ندارد اما
یک برگ دارد
رنگ باقی برگها
یک کلمه به اندازه دنیا
مثل باقی کلمه ها
که به گه کشیده شده اند
یک دست
که راستی دستها چقدر حرف میزنند
قوطی را ایستاده میگذارم روی ریل
و میگذرم
از تا
باید بروم

شنبه، 12 فروردین 1385


راهی هست آیا ؟
به هرجا