یکشنبه، 10 دی 1385


خاطره ها را گذاشتم
برای آنها که تاقچه دارد خانه شان
برای من
همیشه
وقت ، وقت رفتن است
به باد هم بگو
بادکنک خانه نمیشود

جمعه، 8 دی 1385


برف میبارید
و بید را آتش زده بودند
چیز دیگری نبود


جای یک کلمه کنده شده
روی صفحه
ندید
خواب بود
دستهایم
ماه هم کامل بود
کامل ماند
روی شانه ام نوشته بودم
روی شانه چپم
کف پاهایم هم رو به مکعب کوچک
آب میغلتید و میخندید
کشییدم نکاهم را
سرد بود
لای انگشتهایم هم
خاک و سنگ پر کرده بود


فقط

چشمهایم باز مانده اند
باز مانده اند
ببخش
ساعت چند بود
میچرخد
صدا
یادم نیست
تند بود
نوشت برایم چرا
توی حرفهایش ب بود و ف
روی گونه ام میسوخت
گمشو
هشت
سی
خط

دوشنبه، 4 دی 1385


بازی میکند
خوب بازی میکند
خوب مینوازد
میرقصم
ماهی ها رد میشوند
رعد و برق هم میزند
تیز میشوند
میخندد
خیلی قشنگ میخندد
میفهمی ؟
من
آخر
چاره ام نیست
میرقصم و گریه میکنم
و میدانم که چاره نیست
دستهایش را میبینم
روی خاک
روی برف
باد هم میزند
خاک خشک و برف خشک با هم
ماهی ها هم میبینند
روی پاره پاره های دیدنم
دستهایش را میبینم
چاره ایم نیست
میمیرم و میرقصم

یکشنبه، 3 دی 1385


*

میشود پستانهایت را
بگذاری کف دستهای من ؟


این تکه کوچک از پیچش عقربه ها
مثل دستهای من
تکه ای از زمین نه
مثل همین چند تا سنگ ریزه
که نمیشود تویشان ریشه کرد
فقط میشود بازی کرد و چیدشان و میهمان خانه همدیگرشان کرد
مال من است
با رقص آهنگ دیگری گامهایم را نمیخواهم
به بهانه خوابت آرام نمیشوم
ترانه خودم را میخواهم
سنگهای خودم را
تمامش اگر گریه است
باشد
بازی خودم را
ترانه خودم را میخواهم
فقط
میشود تو هم تویش باشی ؟

شنبه، 25 آذر 1385


روی دیوار های دلم
تو کاسه سرم
پر از خط خطی های مبهمی ست
که بوی شاخهء تر سوخته میدهد
لابلای سر درد های بعد مستی ام
بدون آنکه عربده زده باشم مستی را
سینه ام مانده باقی از زمینی که
از تویش از ریشه در آورده اند درختی را
پیش از آنکه روییده باشد
چه بیرحمانه عجیب است
وزوز ارقام و شیهه شلاق


مرده ام را دریا
به ساحل نمیبرد
یک چیزهایی ولی
زیر گوشش
زمزمه میکند


چهار پایه

از پیش باخته قمار میکنم همه چیز را
همه چیز و کاش
یکی دو سطری فقط
میشد میخواندم برایت
از آن ته ته ها
که یک تصویر مانده بود فقط
از من روی چهار پایه زهوار در رفتهء نیمه شب و
تماشا
دلخوشی بود خودش
هر چند بدانی گنج کوچکت را هم
قمار به قهقهه از پستوی نفسگیر گریه هایت
خواهد ربود

دوشنبه، 20 آذر 1385


The Game

تا حالا هم من کاری به کارش نداشتم آخه خجالت نمیکشه ، ایناها ، دوازده سالم بوده دستم سیاهه روغن و کثافته تا حالا ، اونوقت اومده بی صاحاب...

اینقدر خودتو حرس نده سکته میکنی ها حالا هم که چیزی نشده ، جوونه ، بچگی کرده ، آخه اینا اشتباه نکنن کی بکنه ،

بابا آخه نقل این حرفا نیست الان هیچی بهش نگم پس فردا بدترشو سرم میاره سگ توله - روشو میکنه اونطرف - اوی بیا اینجا ببینم چش سفید - باز برمیگرده - ببین برادریمون
سر جاش حرفتم حجته واسه ما ولی...

بهش سخت نگیر داداش ، درست میشه ، بذار یکم بگذره سرش به سنگ میخوره به راه میاد آخه اینطوری که تو ...

ای بابا شما هم حرفا میزنی ها این نره خر کارش این شده - خنده اش میگیرد ، خودش را نکه میدارد و سرفه میکنه -

اه دیدی خراب کردی ، دیدی اول تو خندیدی ، همیشه خراب میکنی دیگه ، لوس.
-خندش رو رها میکنه و قاه قاه صداش تو اتاق میپیچه -


چشمهایشان برق میزد

گفت پر اگر بر هم زنم نوای دف پیچد و دستی اگر به شاخه ای آوای چنگ . گفتند چنان کن ، گریست و نی به صدا آمد .


کبوتر حرم را
باد زده بود به گلدسته
گردنش شکسته بود
کنار ایوان افتاده
پاهایش را به زمین میکشید
دور خودش میچرخید


ته لیوان آبجوست

رقاص توی کافه هم نماند
حاج عباس رفت و ماند قیامت و
یک مشت پسر بچهء جقی که پس کله هاشان عرق کرده و چشم ها شان دو دو میزند
کجا بروم که رنگ چشمهایتان روی صورتم نیفتد ؟
زالو وار چسبیده اید و از کون هم میخورید و تحویل نفر بعد میدهید
شاشیدم توی براکت زندگیتان به انضمام قدر مطلق باقیش
شعر هم نمیشود