خاطره ها را گذاشتم
برای آنها که تاقچه دارد خانه شان
برای من
همیشه
وقت ، وقت رفتن است
به باد هم بگو
بادکنک خانه نمیشود


برف میبارید
و بید را آتش زده بودند
چیز دیگری نبود


جای یک کلمه کنده شده
روی صفحه
ندید
خواب بود
دستهایم
ماه هم کامل بود
کامل ماند
روی شانه ام نوشته بودم
روی شانه چپم
کف پاهایم هم رو به مکعب کوچک
آب میغلتید و میخندید
کشییدم نکاهم را
سرد بود
لای انگشتهایم هم
خاک و سنگ پر کرده بود


فقط

چشمهایم باز مانده اند
باز مانده اند
ببخش
ساعت چند بود
میچرخد
صدا
یادم نیست
تند بود
نوشت برایم چرا
توی حرفهایش ب بود و ف
روی گونه ام میسوخت
گمشو
هشت
سی
خط


بازی میکند
خوب بازی میکند
خوب مینوازد
میرقصم
ماهی ها رد میشوند
رعد و برق هم میزند
تیز میشوند
میخندد
خیلی قشنگ میخندد
میفهمی ؟
من
آخر
چاره ام نیست
میرقصم و گریه میکنم
و میدانم که چاره نیست
دستهایش را میبینم
روی خاک
روی برف
باد هم میزند
خاک خشک و برف خشک با هم
ماهی ها هم میبینند
روی پاره پاره های دیدنم
دستهایش را میبینم
چاره ایم نیست
میمیرم و میرقصم


*

میشود پستانهایت را
بگذاری کف دستهای من ؟


این تکه کوچک از پیچش عقربه ها
مثل دستهای من
تکه ای از زمین نه
مثل همین چند تا سنگ ریزه
که نمیشود تویشان ریشه کرد
فقط میشود بازی کرد و چیدشان و میهمان خانه همدیگرشان کرد
مال من است
با رقص آهنگ دیگری گامهایم را نمیخواهم
به بهانه خوابت آرام نمیشوم
ترانه خودم را میخواهم
سنگهای خودم را
تمامش اگر گریه است
باشد
بازی خودم را
ترانه خودم را میخواهم
فقط
میشود تو هم تویش باشی ؟


روی دیوار های دلم
تو کاسه سرم
پر از خط خطی های مبهمی ست
که بوی شاخهء تر سوخته میدهد
لابلای سر درد های بعد مستی ام
بدون آنکه عربده زده باشم مستی را
سینه ام مانده باقی از زمینی که
از تویش از ریشه در آورده اند درختی را
پیش از آنکه روییده باشد
چه بیرحمانه عجیب است
وزوز ارقام و شیهه شلاق


مرده ام را دریا
به ساحل نمیبرد
یک چیزهایی ولی
زیر گوشش
زمزمه میکند


چهار پایه

از پیش باخته قمار میکنم همه چیز را
همه چیز و کاش
یکی دو سطری فقط
میشد میخواندم برایت
از آن ته ته ها
که یک تصویر مانده بود فقط
از من روی چهار پایه زهوار در رفتهء نیمه شب و
تماشا
دلخوشی بود خودش
هر چند بدانی گنج کوچکت را هم
قمار به قهقهه از پستوی نفسگیر گریه هایت
خواهد ربود


The Game

تا حالا هم من کاری به کارش نداشتم آخه خجالت نمیکشه ، ایناها ، دوازده سالم بوده دستم سیاهه روغن و کثافته تا حالا ، اونوقت اومده بی صاحاب...

اینقدر خودتو حرس نده سکته میکنی ها حالا هم که چیزی نشده ، جوونه ، بچگی کرده ، آخه اینا اشتباه نکنن کی بکنه ،

بابا آخه نقل این حرفا نیست الان هیچی بهش نگم پس فردا بدترشو سرم میاره سگ توله - روشو میکنه اونطرف - اوی بیا اینجا ببینم چش سفید - باز برمیگرده - ببین برادریمون
سر جاش حرفتم حجته واسه ما ولی...

بهش سخت نگیر داداش ، درست میشه ، بذار یکم بگذره سرش به سنگ میخوره به راه میاد آخه اینطوری که تو ...

ای بابا شما هم حرفا میزنی ها این نره خر کارش این شده - خنده اش میگیرد ، خودش را نکه میدارد و سرفه میکنه -

اه دیدی خراب کردی ، دیدی اول تو خندیدی ، همیشه خراب میکنی دیگه ، لوس.
-خندش رو رها میکنه و قاه قاه صداش تو اتاق میپیچه -


چشمهایشان برق میزد

گفت پر اگر بر هم زنم نوای دف پیچد و دستی اگر به شاخه ای آوای چنگ . گفتند چنان کن ، گریست و نی به صدا آمد .


کبوتر حرم را
باد زده بود به گلدسته
گردنش شکسته بود
کنار ایوان افتاده
پاهایش را به زمین میکشید
دور خودش میچرخید


ته لیوان آبجوست

رقاص توی کافه هم نماند
حاج عباس رفت و ماند قیامت و
یک مشت پسر بچهء جقی که پس کله هاشان عرق کرده و چشم ها شان دو دو میزند
کجا بروم که رنگ چشمهایتان روی صورتم نیفتد ؟
زالو وار چسبیده اید و از کون هم میخورید و تحویل نفر بعد میدهید
شاشیدم توی براکت زندگیتان به انضمام قدر مطلق باقیش
شعر هم نمیشود