ذخم های کوهها را با خودم به دشت میبرم
اینجا تا دلت بخواهد
تا ابد میتوانی راه بروی
پشت همین تپه ، میگوید
و دستی با خنجر توی گردنم بازی میکند ، نمیبیند
سه فریم لبخند میزنم
کمتر برف میبارد دیگر
کجا رفته بودی ؟
تازه میخواستم روی دیوار را ذغالی کنم
که تمام شد گیجی کوچه
آن یکی را میبینی که انگار بارانیست ؟
تا آنجا میخواهم یک خط بلند بکشم
دستم را دراز میکنم
یک طرف دیگر را نگاه میکند
چرا نمیروی میپرسد
دشت احمقانه خالی را نگاه میکنم
دنبال پر خاکستری رنگی که باد توی هوا بلند کرده
راه میافتد
دنبال پر دیگری که نیست نگاه میکنم آسمان را
بر میگردم
دشت توی صورتم میخورد



حرمت نمیداند اشک و خون را
قامت میشکافدت که عریان شوی
گردن بنه
و به انگشت نشان میدهدم
بلندای تیغ تشنه را
سنگین افراشته
که تا هزار سال فرود آید
چیزی شبیه
آفتاب


به کلمه سوگند
که دروغ
چنان که تمام جهان را
در شاید
مثل یخ
توی لیوان ویسکی
با انگشت بازی
نمیدانم
نمیدانم


نپرس
چند تایی کلمه مانده هنوز
چند تایی کشمش
و هم چند تایی اشک


آنچه را نمیتوانستم پرسیدن
پاسخی خواستم
خندیدند


صدای هلهله زنجیز
به بوی گرم و تیزخون تسخر میزند
آرام باش
این هرگز تمام نمیشود
ولی
آرام باش
چاره نداری
و توی چشمهایم نگاه نمیکند


تمام سپاه من
کوچک است خیلی
هیچ به سپاه ناپلئون نمیماند
امابه قصد فتح استپ های روسیه در حرکت است
باهاشان مهربان تر باش
خودشان بلدند چطور از سرما بمیرند آنجا
چون سردم بود
و خسته
و تنها بودم


مرا دیگر
به نام کوچکم
صدا نکنید
مرا دیگر
صدا نکنید


هنوز صبح است

هنوز صبح است
هنوز صبح است
هنوز خیلی زود است


شب میداند

شب میآید
زل میزند توی چشمهایم
به زمزمه و غریو که به خاموشی لگد بر آتشی مزن
که میدانی سرا پایت را خواهد سوخت
من میلرزم
بگو میگوید
دستهایم را محکم میگیرم
بعد
شعله های کوچک زرد میشوم
کوچک کوچک
آرام آرام
میسوزم
نشانش میدهم میگوید
برق را آنروز
که جرئت شکافتن و گریختن و رعد شدن نداشت
پس پت پت خون رنگی شد در سینه ابر ندیدی ؟
نمیبینی دستهایم را که نمی جنبند
مگر به لرزه و کوبهء نوایی که سینه ام تاب ندارد گور شدن جنازه سنگینش را ؟
من نیستم دیگر
شب میگوید
شب میداند