شنبه، 4 فروردین 1386


ذخم های کوهها را با خودم به دشت میبرم
اینجا تا دلت بخواهد
تا ابد میتوانی راه بروی
پشت همین تپه ، میگوید
و دستی با خنجر توی گردنم بازی میکند ، نمیبیند
سه فریم لبخند میزنم
کمتر برف میبارد دیگر
کجا رفته بودی ؟
تازه میخواستم روی دیوار را ذغالی کنم
که تمام شد گیجی کوچه
آن یکی را میبینی که انگار بارانیست ؟
تا آنجا میخواهم یک خط بلند بکشم
دستم را دراز میکنم
یک طرف دیگر را نگاه میکند
چرا نمیروی میپرسد
دشت احمقانه خالی را نگاه میکنم
دنبال پر خاکستری رنگی که باد توی هوا بلند کرده
راه میافتد
دنبال پر دیگری که نیست نگاه میکنم آسمان را
بر میگردم
دشت توی صورتم میخورد

دوشنبه، 28 اسفند 1385



حرمت نمیداند اشک و خون را
قامت میشکافدت که عریان شوی
گردن بنه
و به انگشت نشان میدهدم
بلندای تیغ تشنه را
سنگین افراشته
که تا هزار سال فرود آید
چیزی شبیه
آفتاب


به کلمه سوگند
که دروغ
چنان که تمام جهان را
در شاید
مثل یخ
توی لیوان ویسکی
با انگشت بازی
نمیدانم
نمیدانم


نپرس
چند تایی کلمه مانده هنوز
چند تایی کشمش
و هم چند تایی اشک

شنبه، 26 اسفند 1385


آنچه را نمیتوانستم پرسیدن
پاسخی خواستم
خندیدند


صدای هلهله زنجیز
به بوی گرم و تیزخون تسخر میزند
آرام باش
این هرگز تمام نمیشود
ولی
آرام باش
چاره نداری
و توی چشمهایم نگاه نمیکند

چهار شنبه، 16 اسفند 1385


تمام سپاه من
کوچک است خیلی
هیچ به سپاه ناپلئون نمیماند
امابه قصد فتح استپ های روسیه در حرکت است
باهاشان مهربان تر باش
خودشان بلدند چطور از سرما بمیرند آنجا
چون سردم بود
و خسته
و تنها بودم

جمعه، 11 اسفند 1385


مرا دیگر
به نام کوچکم
صدا نکنید
مرا دیگر
صدا نکنید


هنوز صبح است

هنوز صبح است
هنوز صبح است
هنوز خیلی زود است

پنج شنبه، 10 اسفند 1385


شب میداند

شب میآید
زل میزند توی چشمهایم
به زمزمه و غریو که به خاموشی لگد بر آتشی مزن
که میدانی سرا پایت را خواهد سوخت
من میلرزم
بگو میگوید
دستهایم را محکم میگیرم
بعد
شعله های کوچک زرد میشوم
کوچک کوچک
آرام آرام
میسوزم
نشانش میدهم میگوید
برق را آنروز
که جرئت شکافتن و گریختن و رعد شدن نداشت
پس پت پت خون رنگی شد در سینه ابر ندیدی ؟
نمیبینی دستهایم را که نمی جنبند
مگر به لرزه و کوبهء نوایی که سینه ام تاب ندارد گور شدن جنازه سنگینش را ؟
من نیستم دیگر
شب میگوید
شب میداند