Shining

بعد از برف که نشست روی شاخه
استخوان سیاه درخت انگار زیر پایش خالی
نگاه که کرد لای هراز توی سیاه و سپید در هم تنیدهء شاخه و برف
با آن سیاهی سیاه
با آن سپیدی کور
بال دیگر نتوانست بزند
خشکید
باد زد برفها ریختند پایین
چنگالش آن زیر زده بود بیرون از برفها
برف لای تمام پرهایش پر بود
دوربین میآید بالا
جنگلی تنک


رفت بر این گنبد مینا دلم

صورتم را گرفتم رو به آسمان
و توی دلم آرزو کردم که فریاد
آسمان پایش را تکان داد
مثل سگها که بعد از شاشیدن


بالای تنه آبی صخره
زیر درخت خشکی که ریشه هایش
آنطرفتر روی هوا آویزان بود
من نشسته بودم انگشت پایم را نگاه میکردم
و لای نسیم
تمام حواسم میچید
ایستادی وقتی از آمدن
داشتی افق را به اسیری میکشیدی توی چشمهایت انگار
چیزی نگفتی
چیزی نگفتم
هیچ کس هم منتظر نبود
افق اما تاب نیاورد
به خون نشست
نسیم هم
توی خاک دیوانه شد
من انگشت پایم را نگاه میکردم
تو میرفتی


عابری که خاکستری میگذرد بی صدا
اسبی که مرده پیش تر ها
مرد نخواستم بگویم
تعریف ها احمقانه اند اغلب
من خواهم بود
گریه نخواهم کرد
دست نخواهم زد
رنگ نخواهم کرد
باد میدانم خسته نخواهد شد از سیلی
من اما خسته ترم احمق ترم از رو پوشاندن
پرنده هایی که دسته جمعی پرواز میکنند احمق ترند


Reload

خواهم رفت
یا نه خواهم ماند
ساکت خواهم ماند اما
چه فایده گفتن که خسته ام دیگر
از اینهمه که گفتم درد
گفتم سرد
گفتم هرچه بازیچه ای انگار
که تو بیایی بگویی گذشته این
و شاید یک جوری بشوی اگر
خنده دار است
دیگر نمیخواهم
نمیشود آخر
مگر توی خودت چیزهایی را نگه داری
که فقط برای خودت باید
چیزهایی که تازه فهمیده ام گفت نباید شاید
میدانم زمزمه خواهند شد در من خواهد پیچید
میدانم زمزمه اش دیوانه میکند
تلخ میکند
اخم میکند
اما
خوب نیست
آدمها دوست دارند آخر افتخار کنند
دفتر هایم را هم پاره کردم


گاهی از اینکه به این فکر کرده ام یک وقتی که قابل اطمینان باشم و حتی آرام حرف بزنم طوری که لرزش صدایم پیدا نباشد حالم به هم میخورد


خیال چیز خیلی خطرناکیست


آدمی همیشه بین حماقت و درد خواهد ماند
حماقت است که فکر کنی قرار است اتفاقی بیافتد
درد دارد وقتی فکر کنی آنچه تا به حال فکر میکردی حماقت بوده و چیزی توی این هرجا به چه بزرگی برای تو جهت شاشیدنش را هم عوض نخواهد کرد یک درجه چه برسد به لبخند تمسخر و این حرفها


تیغ

آنجایی که دستها را توی زمین فرو کرده اند
مثل خنجر هایی در خاک چه تیز چه سیاه
و صدای سنگ ریزه ها انگار
استخوانهای که دندانی خردشان کند بی لب
و خرد کنندش
روی تیغ مینشیند
من سکوت را دارم
دروغ میگویم
شاید خاک قطره ای روی این لبه
خون بنشاند
دریغ اما
درونم را میشنود که نعره
سکوت را روی تیغ من نه به دروغ
نجوا میکند


آدمها اگر با چشمهای باز میخوابیدند
مثل عمو جغد شاخدار می آمدم
تماشایت میکردم شبها


مورچهء سفید
دانه برداشت برد بالا از سنگ
افتاد
دوباره و دوباره تا توانست
آن بالا دانه را رها کرد
نشست از بالا تماشایش کرد
دانه افتاد
توی راه قطره شد
لای سنگها گم شد
مورچه لای صخره های زیر پایش را نگاه کرد
قطره ها
لای سنگهای سرد
میجوشیدند
مورچه خندید
پسر بچه نازش کرد
مورچه چشمهای سیاهش را آن شکلی کرد که نباید از روی مهربانی
پسر بچه ذره بینش را در آورد
آفتاب بی خیال می تابید
آن دانه من بودم


رمه

از پوستهء تخم مرغ که رد شدی
نباید بشکند
و باور کنید اینرا که خداوند
با تمام خداوندیش نمیتواند
level زوج بزند
راه خودتان را باز کنید
شماها همه شبیه به اندامهایتان هستید
از سطح ترانزیستور هم دور نشوید
وقتی میخواهید با اینها کنار بیایید
به زمین فکر کنید
زمین خواهد چرخید
کار سختی نیست
فقط بچرخانیدش
منهم بگذارید یک چرتی بزنم
خسته ام


گفتم مهره ها را
روزی خواهم گفت هرکدام را که چه
پیاده برگشت روی صفحه
میخواست تا آخرش برود
یک قدم مانده بود تا وزیر
وزیر روی زانو نشست آن دور تر
نگاهش را از آسمان میدزدید
خم شد
دستهایش را فرو کرد در خاک تا بازو
و سرش را کم کم فشار داد روی خاک
فرو رفت آرام
گریه میکرد
پیاده آن یک قدم را هیچ وقت نرفت


صدایی در من میپیچد
انکار دستهایم را دیگر نمیتوانم
تکان بدهم اما
همه چیز تند میشود
من میترسم
همه جا تکان میخورد انگار و من نمیتوانم
دستهایم را لمس دیوار
چشمهایم نمیبینند که بلرزند اما
تویم همه چیز میلرزد اگرچه
دود سیگارم شکسته میشود
که یکی توی ذهنم چیزهایی را تند آنقدر
میگوید که معنا ندارند
ساکنم و میلرزم
و ساکنم


یکی تویی یک بوقی فوت میکند
بعدش این بچه حوصله اش سر میرود
خمیر بازی اش را دوباره له میکند
یک چیز دیگر تا شاید
قبلش اما
عوضش کند یکی
گندید