یکشنبه، 6 آذر 1384


گفتند این همه سنگ زدند و هیچ نگفتی
چیست که وی چو بزد گریستی
هیچ نگفت و سر به زیر کشید و گریست باز

جمعه، 4 آذر 1384


باز بزن باران

باز باران با ترانه
با ترانه
با چنین ضربی که وحشی میزند دست درازش
بر سر و روی خیالین مرا از درد خانه
باز بادست اینچنین با زوزه سرسام همدستی
به دستش دسته شلاق چون دستی
که میکوبد میان خنده هایش فرجه ای من را که بربایم
تمامم را ز یورشناک این دیوانه در بند بی بندی ز سگ مستی
که خویش از اشک ابر غرشش در گوش من باز آفرین صحنه شلاق برق چشمها را هم به خود خوانده
به دوش بی رمق , نای خروشی لیک نه
در انتهای هر دمی ممکن که برخیزد ز خشم آوای درمانده
بلی هم یادم آرد راه یک سویش به چشم من دگر سویش به هر جایی که گویی هست جامانده
که رفته هست یا باران تفاوت نیست
خیس میماند , دراز اشک رو این جاده تا مانده ام مانده
ولیکن باز با باران خیالی هست مارا موی خیس تو که دستش روی پیشانیت بنشانده


زبانشان هم میگیرد

کرگدنها خیلی مهربانند
آنطوری نگاهشان نکن
همیشه دلشان میخواهد این پرنده ها
بیایند بشینند روی پشتشان
و کم کم نوکشان بزنند
پرنده ها اما
به فکر آن انگلها هستند
بعد میروند
کرگدنها میدانند
من عکسشان را دیده ام


اگر نه کبود میشوم

چکمه هایم را که دوست داشتم
مادرم به زور گرفت ازم
گفت کهنه شده اند دیگر
آبرو داریم
من آبرو نمیخواهم آخر
من چکمه هایم را میخواهم
باهاشان میرفتم لای برفها صبح
آنجاها که کسی نرفته بود
نارنگی میخوردم
پوستش را میگذاشتم روی برفها
کمی فشارش میدادم تا هم سطح بشود با برف
بعد میخوابیدم همانجا تماشا میکردم
سفید سفید برف
با نارنجی نارنگی
یخ که میزدم
بخاری همیشه بوی پوست پرتقال میداد
من میانداختم
دوست داشتم بویش را
میدانی اگر گاهی
شکلک بچگیهایم را نگیرم
کبود میشوم


زرد

سالهاست
بهارها
توی پسورد میل آدمها
جا خوش کرده اند
و نمیدانم اینها دیگر چه میگویند
هرکس یک بوق گرفته دستش
هی پرچمش را تکان میدهد
یک کارت زرد هم برای تو
زرد رنگ مورد علاقه ام بود یک روز
یادت هست ؟
پرسیدی ؟
گفتی برایت شال گردن میبافم زرد
خیلی خوبست
شال گردنم را میدهم بیاندازی دور گردنت که بوی گردنت را بگیرد
بپیچد
میپیچد
دوتا رو یکی زیر
دوتا رو یکی زیر
منهم بلدم میبینی ؟
از مادر بزرگم یاد گرفتم
دلش نمیآمد بگوید کلافها را دست نزن
من همه را توی تمام خانه میبستم
گره میزدم به همه جا
و بعد
از میانشان میگذشتم


میخندم
و بعد زنبور ها دیگر وزوز نمیکنند
فقط به خندیدن من نگاه میکنند
من هم
نگاهشان میکنم
و گریه ام میگیرد
راه میافتم
پیاده میروم
توی جاده کسی نیست
بجز دستهایم که یخ زده اند
و پاهایم که خوبست سر شده اند دیگر
سرما نمیفهمند
میروم
میروم
و کناره ها را
هوس خواب
میگذرانم
و درختهای دو طرف جاده از سرما سوخته اند
سیاه شده اند
میروم
و هرچه میروم
سردتر میشود
برف نیست
زمین اما یخ زده
دستهایم دیگر ترک میخورند
بخار نفسم جلوتر از من راه را نشانم میدهد
چشمهایم توی کاسه یخ میزنند انگار
میروم
میروم
میمیرم

پنج شنبه، 3 آذر 1384


آنطور با اخم نگاهم نکن
بین ابروهایت خط که می افتد
...
حیف است

سه شنبه، 1 آذر 1384


شیخ

بر سر بازار شیخ را بدیدم که بر راه خرابه ای روان بود و من در پی اش دوان تا به وی حاضر شدم که به شاگردی اگرم بپذیری یا شیخ منت برم
و گرنه به غلامی حلقه بر گوش کنم و اگر نه به حاجبی بر در ایستم واگر نه به مسجد دعا گویم .
گفت چه دانی و چه خواهی دانستن ؟ عرضه کردم نادانی دانم و دگر هیچ و هر چه بباری ام سینه کویرست.
بپرسید خویشتن را بدانی ؟
گفتم به چهارده سال رسد که سر بر نیاوردم مگرم چیستی و چونی و دگر خویشم در سر بود .
فرمود پاسخی گویم تا بدانمت که چه ای و چون شوی و گر گویی هر چه گویی تا که تفاوت خویش با باد مخالف که در شکم پیچد در چه یابی ؟
بر آشفتم و هزار رنگ دگر کردم و همه فرو خوردم و دم نزدم تا چشم به ناچار بر زمین تفکر دوختم و چون سر بر آوردم ماه در میانه بود و به زبان آمدم که یا شیخ آنچه گفتی همه آنست که هست و بوده آنچه منم هیچ نبوده و نیست که من آن توانم بود که پر فرشته بسوزد
گفت بیابی و بخندید و برفت .
پس به کوه شدم و هزار سال همه در این گذشت که تفاوت چیست
تا ز کوه بر شهر فرو شدم در ویرانه ای و سنگ ریزه بر هم چیدم و هم به خاک و چوب پاره ای مشغول که خواب مرا در گرفت و چون به هوش شدم شیخ بر من ایستاده بود در آفتاب .
پرسید
دانستی ؟
گفتم آری که باد مخالف که در معده پیچد همی راه خویش بیابد و من نه و دگر هیچ نیست.
گفت یافته ای و گریست و برفت


40'

مخاطب عزیز
من ؟
پشت خط زرد بایستید لفطا
لبخند بزنید
الآن تموم میشه
آها
تموم شد
این پنبه رو نگه دار اینجا چند دقیقه
آفرین
میخوای یکی دیگه بزنم ؟
نه ؟
مامانتو میخوای ؟
گم شدی ؟
چه شکلی بودی ؟
آفرین
زنگ آخر وایسا


از ماه

با قارچ بدون پنیر
پنیرش را از ماه آورده باشند
منو هم دارد
تویش نوشته :
لبو
لبو مبخوری ؟
از آن قرمز تر ها
که لبهایت رنگی تر بشوند
انگار خون خورده ای
خون من
کوفتت بشود
هرچند چسباندمت به دیوار
اما جای نیشت هنوز میخارد


0.5 mg

من مگر
آخر
آی
با تو ام
با آن عشوه های نیم میلی گرمت فیل را کفایت :
چرا من ؟
و چه میتوانستم بگویم ؟
چون فقط عاشق تو هستم ؟
همینطوری این قاتی بقیه یادم افتاد
این حرفها را بگذار برای زبل خان
بگو اگر یک سینه بزرگ صورتی دیدند روی دریا
زیاد فکر نکنند
سرندیپیتی ست
علامت مخصوص حاکم بزرگ
احترام بگذارید


مثل مداد , مثل میگرن

مثل مداد
گفتم
که بگذارند را روی صفحه سفید و بگویند برو
و گام نداند
اشتباه کردم
مثل مدادی که نداند مداد سیاه است
و بگذارند روی یک صفحه سیاه و بگویند بکش
و بکشد
و نگاه کند ببیند نکشیده اگرچه
بعد بپرسد پس چه ؟
و کاغذ خیس بخورد فرو برود در گه
سرم درد میکند
آدم به بعضی دردها عادت نمیکند
مثل مانکن های ایتالیایی که قاتلند
مثل میگرن


تا نمیدانم

دیروز
امروز
فردا
میگوید انسان در زمان کشیده شده
bullshit
من کشیده نشدم
هنوز یادم هست
دیالوگهای تمام فیلمها توی سرم میچرخد
و بقیه حرفهایی که شنیده ام
حرفهای دبیرهای دینی
که پسرشان از سرطان خون مرده بود
و خیلی از خدا دوست داشتند میترسیدند
هیچ میدانستی من بلد نیستم درست حرف بزنم راستی؟
پاهایم به هم گیر میکنند وقتی میخواهم بگویم
"خانم من به شما نظر دارم ؟"
کوچولو تو چرا اینقدر مهربون شدی ؟
من خسته ام
من تشنه ام
سیگار نمیتوانم دیگر
دستهایم گریه میکنند
برای تو
میکنم میاندازم دور
باید بروم
تا نمیدانم
باید بمانم
تا نمیدانم

جمعه، 27 آبان 1384


همه چیز

همه چیز
مثل گریه هایم که در گریه
مثل نعره هایم که در نعره
مثل حرف هایم که در حرف
مثل خیال حتی که در خیالم
جا
نمیشود
یک روز شاید
مثل شاید هایم که در شاید
نخواهی فهمید
حس مارمولکهارا وقتی
دمبشان میافتد
دلم افتاد


چشمهایت لیاقتم را نداشت
وگر نه بیشتر نگاهم میکردی
تورو خدا


مرده ها هیچ نباید خواب ببینند که با دختری خوابیده اند


از دهنم پرید

خیال چشمهایت راحت
سیاهی را منتهایی دیگر هست
نه مثل لبخند که
به جر لبخند فاحشه
و مهر لبانت را هم
هدر نده
این در خانه ندارد
بتان را هم بگو


و

و
"خوب چی میشد اگه" را که بگویی
تمام است دیگر
میتوانی بروی
فال حافظ بگیری


ته سیگار

دستهایم
انگار بخواهم چیزی را بگویند
تند تند
به این طرف و آنطرف میدوند
میلرزند هم
انگار یکی ایستاده سیگار آخر را تعارفم میکند
و لبخند میزند
و من بخواهم قانعش کنم
شانه هایم را کنار گردنم جمع میکنم
یکی توی گوشم میگوید
یک نفس عمیق بکش
خنده ام میگیرد
حرفهای خودم را تحویل خودم نده
خنده ات میگوید عصبی بود انگار
شانه هایم را رها میکنم پایین
سیگار را میگیرم
دستهایم دیگر ساکت
فقط نگاه میکنند
دود سیگار را که میپیچد
که میرقصد
شانه هایش را جمع میکند
میپرسد
آخرش چی ؟
میگویم یک نفس عمیق بکش
میخندد
حرفهای خودم را تحویل خودم نده میگوید
خنده ات عصبی بود میگویم انگار
شانه هایش را میگیرد بالا
زبانش بند آمده
دستهایش میلرزند
لبخند میزنم
سیگار را تعارفش میکنم
چشمهایش را میبندد
چشمهایم بسته اند
با هم گریه میکنیم
سیگار دیگر تمام شده
چشمهایم را باز میکنم
تنهایی نشسته ام
ته سیگار توی دستم دود میکند


دوربین

چشمهایم
میدوند روی زمین
میبندمشان
صورتها میگذرند
لبخند میزنند
به عمو سلام کردی ؟
آره سلام کرد مامانش
خیلی بچه خوبیه
و چشمک میزند با لبخند
من سلام نکردم
من نمیخواهم سلام کنم
عمو صورتش تیز تیزیست
دستهایم را قایم میکنم توی جیبهایم
که کسی نفهمد
در دوربین را من باز کردم
عکس های سفره هفت سین بود
سیاه شدند ولی همه
و من تا شب توی پا گرد پشت بام
گریه کردم
چشمهایم را باز میکنم
گفته بودند
تا آخر سال اگر
کاری کنی شب عید
همانطور میشود
اما
نشد
عکسها سیاه
صورتها تیز
و من تنها
توی پاگرد گریه
مانده هنوز

سه شنبه، 24 آبان 1384


Fine

و توی فیلم من یک آدم بد هست با یک دست آهنی و همیشه پشت به دوربین در قلعه ای تاریک که بالایش همیشه ابر های سیاه رعد و برق میزنند و یک آدم خوب که میزند آدم بد ها را و نجات میدهد به موقع زنها را و این خیلی مهم است که اصلا مهم نیست از چه . از آنهایی که یگ گرنبند دارند که تیر ها میخورد تویش و یادگاریست از آن خانمی که سینه هایش قشنگتر میایستد اتفاقا.اما توی دقیقه 17 فیلم آدم بده حوصله اش سر میرود بیخیال میشود میرود دنبال کارش و بعد آدم خوبه میآید من را میکشد تا دیگر نخندم


سیگار که جای گریه را نمیگیرد

میپرسد خوبی ؟
- نه
- چرا ؟
چرا ؟
من نمیدانم چرا
اگر میدانم هم آخر
خوب
یعنی
...
ول کنش اصلا
همان نمیدانم
اینرا اما میدانم
گریه خوبست اگر من نیستم
خاک اما انگار
گلویم را گرفته
نمیگذارد


فرق ما

مثل فرق پیاده رو ها
و پیاده ها
و سواره رو ها هم
که مثل فرق دوتا آدم بی شعور است با هم
یا بدون هم
یا
و بدون هم
اینست فرق من و تو


چیز ها بتند

و یک سری چیز ها هستند
که دلم میخواهد
مال کسی نباشند
فقط بشود نگاهشان کرد
و سیگار کشید
و اگر نباشند مال کسی
دیگر دلم نمیخواهد همچین چیزی
و این چیزها اغلب آدمند
و این آدمها همه دخترند


یا علی گفتیم و
پشت بندش
یا حسین
و بگیر برو تا آخر


دیگر

و نمیدانی چه میترسم
که کسی را به نام کوچکش صدا کنم

جمعه، 20 آبان 1384


سرد است اگرچه

آغوشم نمیرسد تا آنجا
مال تو اما
سرد است اگرچه
بد بوست
بوی مرده میدهد
و زشت است اگر
به خاطر کرمهاست
اما
چیز دیگریم نیست
نه به درد تو نمیخورد میدانم
میدانم
نمیخواهد آنطور نگاه کنی
فقط خواستم بگویم
نه
چیزی هم نمیخواستم بگویم
گاهی اما
هیچ

پنج شنبه، 19 آبان 1384


فاصله

بین چگونه بودن
و گمان چگونه بودن
فاصله ایست
به اندازه گمان
بین بودن
و نبودن
فاصله ای نیست
به اندازه من


از ورزیدن و ورزاندن هرگونه مهر در این مکان به شدت خودداری کنید .
مدیریت نیمهء سالم تیاتر شهر


نعره کشیدم من
دیدم آنها را که ایستاده اند
و تماشا
و ساکت
نتوانستم
نعره کشیدم
و نعره
و نعره
حالا اما
ایستاده ام
و فرو ریخته
ساکت نیستم
نوایی اما نیستم دیگر
تماشا میکنم
و نمیکنم
این کرمها را که زیر سایه شب
میخورند مرا
و زیر خیمه آفتاب
میرینند آنچه خورده اند
تنهایی را
درد را
و مرا

چهار شنبه، 18 آبان 1384


گاهی فکر میکنم من یک دروغ بزرگ است
و بعد فرار میکنم از چشم آدمها که دارند جیغ میزنند همه با هم
یک گوشه نگاه میکنم باز
میبینم میشود راحت نفس کشید هنوز
تا چند دقیقه

سه شنبه، 17 آبان 1384


بپوشان

به زمزمه سرانگشت آشنا
بپوشان
چشمهایم را
دیوانه این که میان نوازش دست ساحر مهتاب
که چه بی رحمانه
افیون وار هم شیرین
رقصش را
با خزیدن در خاموش ممتد لحظه ها
میان تنگ این دیوارهای تو در توی گم در گم بی انجام
تفاوتی نه
یا
به جادویی
به بویی
به نجوای افسون پیچ در پیچ سیاهی
که آرام نگیرد
مگر آرام بگیرد
بپوشان
روی ماه را

یکشنبه، 15 آبان 1384


قمار از اول باخته

نگاهم
میزبان دستهای نمیشناسم را
مبهوت حسرت است
چشمها را هم
هم او برد ؟
قمار از اول باخته بود میدانم
اما

بنوازید


گفت تنهایم
گفت به کدامین سو روانه ای؟
گفت تنهایم
روی برگرداند و عبور
و هر دو من بودم

شنبه، 14 آبان 1384


آدم دیگر نمیفهمد با کی میشود حرف زد
که یک چیزی نگوید که کسافت بزنی به خودت
صدایم از درد میلرزید وقتی میگفتم
از چگالی گه بالای این صلیب
ته این گودال
سرش را چنان موافق میجنباند تا آخر
گه انگار او میگوید و من گوش
بعد
سرش را برمیدارد
- کسافت را چرا با سین گفتی ؟
غلط است
اشکهایم را لای گه ها رها میکنم
و دیگران همیشه دیگرانند


دوست چند وقتیست نمیتوانم داشته باشم
نه نفرت حتی
چند روزی دروغ گفتم
نفهمد تا کسی نتوانستنم را
اما تخم آدم نمیگذارد زیاد دروغ بگوید
اول مزه ها کمرنگ شدند یادم هست
بعد رنگها بی تفاوت شدند
و بعد دستهایم دیگر
خیال نمیتوانستند
بعد باران مرد
و بعد یا قبل
بقیه چیزها


دود میکند

ته سیگام را توی جاسیگاری خاموش میکنم
دود میکند هنوز
لهش میکنم آن تو
دود میکند
میکوبم
میکوبم
دود میکند
می بلعم
دود میکند ؟

جمعه، 13 آبان 1384


استیصال ضجه ام را که نعره
بی پایان
خنجری انگار
بر آسمان بی خیال سبز
گندابه را همسنگ
میخندد
گریه نمیدانم
اینبار آسمان
با همان خنده
خنجری
بر گرده ام فروست
نعره ام بریده میشود
مات
خاک گویی دهانم را
انباشته
درد
خودم را
قهقهه میزند


بیا برایم قصه بگو باز اما
آخرش بگو اینبار که بالا رفتیم یا پایین
ماست بود یا دوغ ؟
و کلاغه که همیشه مثل همیشه
شبها خوابم نمیبرد تا به خانه اش نرسد
و نرسیده هنوز میدانم


بغضم گاهی جا نمیشود در من

جر گریه های بی دلیل که اگر نه
اینگونه بی هیچ بهانه خندیدن
نمیتوانی
و باد وقتی
میپیچد سرما لابلای لباست
تا نهایت درونت
و دریا با نوازشگر مواجش
و قعر هولناک سیاهش
و برف که آرزوی خواب
چیز دیگری نیست توی تصویر
راهی نیست به
و من میترسم از سنگ
چاره ای میماند ؟
مگر آنکه بیایم بگویم
سینه هایت زیباست
چشمهایت آرزوی کلاغهاست
دستهایت مهربان نیست اگر چه
بوی پرتقال میدهی که در آتش
یا چیزی شبیه آن
چاره نیست اما این
درد است پشت نگاهم تا هنوز
میبینی
بهانه اند اینها و من
درد میکنم باز هنوز


در نهایت پریشانی
نهایت آرامشی هست
نهایت نظم را ماننده
در نهایت بی نظمی

پنج شنبه، 12 آبان 1384


ولی نمیداند چرا
کلاغها چشمهایت را
با آنهمه
و
من
...


دروغ میگویند
مارماهی آنقدرها هم بیرحم نیست
فقط گاهی برای ماهی ها
قصه ماهی را میگوید
ماهی ها هم بعد
آنطور نگاه میکنندش که انگار
تمام کن قصه را
همه شان همینطورند
تازه درد که نمیداند ماهی
مارماهی میداند اینرا


گفت
چیزی هست او را که نه راهیش به درون
چون معبدی در سایهء حفره ای در تگ دریایی
و چیزی مرا که نه خواهشی مگر راهی بدان
و نه معبد ویران
نه راه به درون
نه از بند خواهش اینم برون
و نه دیگر این پریشانی را توانم هست به ستیزه
و گریستن نمیدانست
برادر سنگی بر گرفت
پس سر به سنگ سپرد
کلاغها فرو آمدند
و به چنگ خاک برکندند

چهار شنبه، 11 آبان 1384


همین بود

شریکم راست میگویند گناه آدم را
دیدم آنروز
چشمهایش
که برق میزدند
دستهایش را
که خندیدند
لبهایش که پیمودند
که لغزیدند
روی سیب حوا
شعله را هم دیدم
زبانه هایش را که دیوانه
میپیچید با بوی سیب حوا
چشمهای من هم
برق زدند آنروز
راست میگویند
من هم بودم اگر
همین بود


آدمها باز

نه نه . آدمها دو دسته اند . یکی آدمهای خوب . یکی بد . از قیافه هاشان هم اگر نگاه کنی پیداست . یکی هم بیاید یکی بزند زیر گوش من لطفا


شنبه یکشنبه
دوشنبه سه شنبه
چار شنبه پنشنبه
جمعه تعطیله
هفته
هف روزه
آخرش امروزه
هرکی
هرکی
هرکی ؟
دلش میسوزه
بعد صدا
سرم میپیچد
نفس کشیدنست
خشک
انگار هزار سال کسی نفس نکشیده
توی سر من میخواهد
هزار سال به جایش
نفس بکشد


از این به قبل

از این به قبلش رو اینجا بخونین