باز باران با ترانه
با ترانه
با چنین ضربی که وحشی میزند دست درازش
بر سر و روی خیالین مرا از درد خانه
باز بادست اینچنین با زوزه سرسام همدستی
به دستش دسته شلاق چون دستی
که میکوبد میان خنده هایش فرجه ای من را که بربایم
تمامم را ز یورشناک این دیوانه در بند بی بندی ز سگ مستی
که خویش از اشک ابر غرشش در گوش من باز آفرین صحنه شلاق برق چشمها را هم به خود خوانده
به دوش بی رمق , نای خروشی لیک نه
در انتهای هر دمی ممکن که برخیزد ز خشم آوای درمانده
بلی هم یادم آرد راه یک سویش به چشم من دگر سویش به هر جایی که گویی هست جامانده
که رفته هست یا باران تفاوت نیست
خیس میماند , دراز اشک رو این جاده تا مانده ام مانده
ولیکن باز با باران خیالی هست مارا موی خیس تو که دستش روی پیشانیت بنشانده